کافه پادنا قسمت چهارمآن شب احمد پابه پای من بیدار ماند و حسابی باهم صحبت کردیم .اذان صبح که تلاوت شد نماز خوانده و خوابیدیم.وقتی از خواب برخاستم بعدازظهر بود احمد گفت سلف خوابگاه تعطیل است و برویم رستوران هم غذا بخوریم وهمکافه برای پرداخت هزینه قهوه و تحویل کارت.به اتفاق رفتیم رستوران جزیره و خوراک شاه میگویی میل نموده و به سمت کافه به راه افتادیم.آب دریا بالا آمده بود و تمام مغازه های سمت ساحل از جمله کافه تعطیل بود.به ناچار به بازار برای خرید سوغات رفته و شب به خواگاه باز گشتیم.فردای آن روز احمد به شهر خودش امیدیه رفت و من هم که بلیط هواپیما داشتم به سمت اصفهان.اوایل مشغول دید و بازدید های فامیل و دور همی خانوادگی بودیم و سرم گرم بود.اما بعد از دو روز باز حس دلتنگی و حال و هوای خوابگاه به سرم می زد.خودم را داخل اتاق حبس می کردم.و کم اشتهایی و بدخوابی هم مزید بر علت می گشت.هر روز غروب بی هدف از خانه بیرون رفته و در پارک می نشستم.یک شب خیلی دلم گرفت از فکر آن خانم و کافه بیرون نمی رفتم.از خانه بیرون زدم و رفتم در یک چایخانه سنتی. افراد زیادی بودندکه مشغول نوشیدن چایی یا صرف قلیان بودند.پیشخدمت به سمتم آمد و گفت :قلیان بیارم یا چایی؟ پاسخ دادم:هیچکدام و از چایخانه راهی خانه شدم.مادرم نگران دم در ایستاده بود و قتی نزدیک شدم یکدفعه برافروخته شد و گفت:کجا بودی؟ قلیون کشیدی؟ و جنجالی به پاشد که هیچ کسی نمی توانست حریفش شود.برادرم ابراهیم هم چیزی نمی گفت به ناچار خاله صدیقم را خبر کردیم تا آمد و مادرم هم آرام شد.اما دیگه نوبت خاله ام بود که:وای خاله دورت بگردم چرا قلیون می کشی؟ می دونی که برات سمه! تن بابات میلرزه اون دنیا! دیگه از کوره در رفتم که اصلا اجازه نمی دید حرف بزنم من فقط در چای خونه نشستم حتی چایی هم نخوردم! و خلاصه جو آرام شد و خاله هم آنشب خانه ما خوابید.بعد از شام به اتاقم رفتم و فقط به سقف خیره بودم خوابم نمی برد هوا هم سرد بود و بخاری گازی جوابگو نبود.نمی دونم چه موقع به خواب رفتم و در خواب دیدم پدرم روی مبل نشسته و گریه می کند رفتم نزدیکش و گفتم:باباجون چی شده چرا گریه می کنی؟ حرف نمی زد فقط کیف پولم و کارت دانشجویی ام داخل دستش بود.فریاد زدم کارتم رو بده پاشد و خواست که از در بیرون برود ...دستش را گرفته بودم و هردو گریه میکردیم! با صدای اذان از خواب بیدار شدم بعد از اقامه نماز سوزش شدیدی در قلبم احساس می کردم.مادرم سر سجاد بود سرش را بوسیدم و گفتم:مادر منو ببخش دست خودم نیست قلبم داره میسوزه.حالم خیلی بده .سجادش را جمع کردو فریاد زد ابراهیم بیا که افشین از دست رفت.دیگه چیزی یادم نمیاد فقط وقتی چشمم را باز کردم آی سیو بودم.گفتم : مادرم کجاست؟ پرستار مادرم را صدا زد و گفت:خانم تشریف بیارید بالاخره به هوش اومد.مادرم دستش را گذاشت روی قلبم و گفت:خدا تو رو برگردوند.ندر کردم ببرمت پابوس آقا امام رضا ع...گفتم مگه چی شده ؟ گفت:قلبت از کار افتاد اما خارج از نوبت یک قلب بهت اهدا کردند..اشک در چشمم حلقه زد دلم نمی خاست با عضو یک آدم دیگه زندگی کنم...اما خب تقدیر خدا بود..مدتی گذشت و حالم که بهتر شد برای تصفیه حساب به خواگاه برگشتم...احمد با ماشینش آمد فرودگاه به استقبالم.گفتم میشه نریم خوابگاه و بریم کافه پادنا آخه کارت دانشجویی برای تصفیه حساب لازمه.قبول کرد.وقتی داخل کافه شدیم آقایی پشت صندوق بود.بعد از سلام و خوش و بش گفتم من کارتم را اینجا گرو گذاشتم .پیش یک خانمی چهار ماه قبل! گفت بله متوجه ام زنگ خونه رو بزنید شاید خبر داشته باشند.با احمد رفتیم و زنگ در را که زدم آقایی مسن سال در را باز کرد و گفت:امرتون!گفتم ببخشید چند ماه قبل کارتم را امانت گذاشتم پیش یک خانم صندوقدار گفت:بفرمایید داخل ! نشستیم اما کسی حرفی نمی زدگفتم آقا ببخشید کارت دانشجویی ام را لازم دارم.یکدفعه آن آقا گفت : پرند دخترم کارت و کیف پولشون را بیارید. دختر خانمی آمد با یک سینی چایی و کیف پول و کارت.اما آنخانم نبود.گفتم اون خانم کجا هستند؟ پرند چایی را تعارف کرد و گفت منظورتون پادنا خواهرم هست ؟ گفتم چه جالب اسم کافه !؟ و اسم خواهرتون ؟ پادنا وای چه اسم قشنگی؟ پرند که خیلی شبیه پادنا بود اما ابروهاش پیوسته و قدش بلندتر با همان چشمان مشکی و کمی از موهاش مثل فنر به رنگ شبق! بیرون زده بود.... گفتم ببخشید پادناکجاست؟ جواب داد خونه نیست. پیش خودم گفتم حتما ازدواج کرده..پرند نشست روی مبل روبرو و گفت:اون روز بارونی پدرم و حسابداررفته بودند گمرک برای تحویل قهوه ها...پانی بجای حسابدار رفت کافه.شب که شما رفتید همه ماجرا را تعریف کرد و کیف پولتون هم پشت بخاری افتاده بود... هر روز می رفت روی همون صندلی می نشست با دو تا کیک شکلاتی و دو فنجون قهوه ! منتظر بود که برگردید.گفتم اومدم تعطیل بودید گفت اما شب کافه را باز کردیم..بعد ادامه داد یک روز غروب که نشسته بود روی صندلی بارون شروع به بارش کرد..از پنجره خیابون را نگاه می کرد من هم پیشش بودم همش درمورد شما حرف میزد.یک آقا از اونطرف خیابون با یک پالتو شبیه شما رد میشد پانی گفت خودشه و اومد به سمت خیابون که یک ماشین شاستی بلند آلبالویی با دو پلاک زد بهش و فرار کرد.. وای خدای من حالم بد شد پانی کجاست؟ گفت مرگ مغزی شد اعضاش رو هم اهدا کردیم..پدرش شروع کرد به گریه ..مادرش حرف نمی زد فقط تند تند پلیور می بافت.. بی هوا گریه می کردم ..گفتم لعنت به من کاش مرده بودم.! که پدرش گفت خدانخاست شمابمیری قلب پانی تو سینه ی تو می تپه افشین آقا..؟ گفتم چی می فرمایید آقا؟ گفت پانیه من زندست قلبش کار می کنه! و منو گرفت در بغل هردو گریه می کردیم ...گفتم آخه چطوری؟ پرند جواب داد پانی همه چیو برامون تعریف کرد که منتظرپیوند قلب بودید؟ و بعد از اون تصادف شماره ی احمد آقا داخل کیف پولتون بود زنگ زدیم به احمد آقا و بقیه ماجرا...! مدتها حالم بد بود دیگه برنگشتم اصفهان ....احمد با یاسمنخواهرم ازدواج کرد و رفتند امیدیه ساکن شدند.برادرم ابراهیم با دختر خالم ازدواج کرد... .من اما هر روز غروب به آن کافه می رفتم و خیره به خیابان منتظر آن ماشین لعنتی بودم ...یک روز با پدر پرند صحبت کردم و پرند را خودم از پدرش خواستگاری کردم.پرند هم راضی بود..و مراسم ساده ای به احترام پانی گرفتیم....سالها میگذره از آن جریان و امروز دخترم پادنا صندوقدار کافه پادنا است... پادنا هیچوقت از قلبم بیرون نرفت..... به یاد پادنا که قلب عاشقش درسینه ی من راه یافت...! پایان افروز ابراهیمی
|