شعرناب

شوخی خرکی

شوخی خرکی
حدود ۲۵ سال پیش بود . درمنطقه ای کوهستانی کارمیکردم .
طبق معمول هرروزه قبل ازشروع کار، با همکاران در آبدارخانه جمع شده بودیم تا صبحانه بخوریم که ناگهان یکی از رانندگان، که مرد مسنی بود بهمراه ماری که در دست داشت درآستانه ی درب پیدایش شد و راه خروج را سد کرد .
طول مار یک ‌مترو خورده ای با قطر حدود پنج – شش سانتیمتر بود . پیرمرد که با دستی گلو و با دست دیگر، میانه طول مار را گرفته بود ، موذیانه لبخند میزد .
مار ازاسارتش ناراحت بود و با دهانی باز،عصبانیتش عادی بود .
نخست ، صدای اعتراضها به پیرمرد شنیده شد، مثلاً اینکه بابا ببرش بیرون ، میخواهیم صبحانه بخوریما و ...
شوخی خرکی انگار سن نمی شناسد . پیرمرد کمی جلوترآمد. نمیدونم برای چه صبح اول صبحی مرتکب این کارِ ناجور شده بود و به خیال خودش مثلاً شوخیش گرفته بود .
بعدها شنیدم در قسمت اداری مجری طرح هم ، بچه ماری برده بود که ناخواسته رها شده بود و موجب وحشت کارکنان گشته بود وحال ما ، و آینده ای مجهول .
با اینکه به او زل زده بودیم نمیدانم چه شد ؟ حواسش پرت شد ؟ لحظه ای ، دستی که گلوی مار را گرفته بود خسته شد ؟ نمی دانم ، ولی مار ازهمان لحظه ی کوتاه استفاده کرد وسرش را خم کرد ومابین انگشت شست و انگشت اشاره اش را نیش زد . همان وقت چند قطره خون روی میز صبحانه چکید .
صدای اعتراض ها بیشتر شد که بابا داریم صبحانه می‌خوریما حالمونو به هم زدی و ...
که ناگاه با عکس العمل سوزش نیش ، دست پیرمرد که گلوی مار را گرفته بود رها شد ومار که میانه ی تنه اش گرفته شده بود مثل پروانه ی هلیکوپتر، شروع به چرخیدن کرد .
خدا رحم کرد که مار صورتش را نیش نزد .
ما درحالیکه نشسته بودیم از ترس ، با عکس العملی طبیعی همه بسمت عقب مورب شده بودیم .
وحشت سراسر وجودمان را فرا گرفت .
ترس عادی بود . اگر مار کاملا از دست پیرمرد رها میشد ما که پشت میز در آبدارخانه ای کوچک اسیر شده بودیم باید از مسیری که ماری عصبانی سدش کرده بود رد میشدیم و نیش زدنش قریب به یقین بود . ولی خوشبختانه خدا با ما و پیرمرد یار بود و توانست دوباره گلوی مار را بگیرد و مهارش کند تا بیش ازاین افتضاح به بار نیاید .
برایم عجیب بود ازاینکه میدیدم چگونه درمدت بسیارکوتاه، محل نیش مار به دست او، سیاه مثل قیر شد .
سریع پیرمرد را که مار هنوز دستش بود را به خارج ازمحوطه ی دفاتر اداری مان هدایت کردند .
اولین وسیله ای که به نظرشان مناسب آمد را که آفتابه بود را برداشتند و مار را درونش انداختند و راه خروجش را مسدود کرده درجاده اش انداختند و سریعاً با ماشین از رویش رد شدند و مار را کشتند .
فوراً راننده را به بیمارستان رساندند و همراهش می گفت : به بیمارستان که رسیدند کبودی به آرنج اش رسیده بود .
مشکل تازه آغازشده بود .
در بیمارستان نوع مار را پرسیدند تا پادزهرش را تزریق کنند . هیچکس نوع مار را نمیدانست .
گفتند : لاشه ی مارکجاست؟ تا خودشان شناسایی اش کنند، لاشه همراهشان نبود که بنا به وخامت اوضاع سه چهارتا پادزهری که داشتندهمه را تزریق کردند ودرهرحال اوزنده ماند اگرچه بعضی‌ها تریاکی بودن او را در زنده ماندنش بی‌ثمر نمی‌دانستند .
به هرحال به خیر گذشت . خدا یاری کرد که همه ما و او ، بلا از سرمان رد شد .
ولی شوخی های خرکی ،
که از سوی افراد مختلف ، از کودک گرفته تا مسن انجام میشود ، تن انسان را چه برای خود و چه برای دیگری ، میلرزاند . شوخی هایی که شاید برای شوخی ساز، لحظاتی خنده و لبخند را بدنبال داشته باشد ولی شاید کار به جاهایی باریک و حتی به هلاکت ختم شود .
بهمن بیدقی 1400/1/30


3