کافه پادنا_قسمت دومکافه پادنا مشرف به دریا با پنجره های شیشه ای بزرگ به سمت دریا بود. گاهی مرغهای دریایی با شیشه برخورد نموده و گیج به آسمان پرواز می کردند. غروب خورشید واقعا تماشایی بود و آن نسیم ملایم از سمت دریا با بوی شرجی مفرط کمی احساس کسلی ایجاد می کرد... کف سالن پوشیده از سرامیک براق عسلی و میز و صندلی های سلطنتی چوبی و رنگ عسلی بود. با پخش موزیک ملایم فضا کاملا رمانتیک و روحبخش بود. مکانی دنج و بانشاط برای مسافران و توریست هایی که از آنطرف از راه خلیج وارد میشدند... عطر نسکافه ی برزیلی و کیک های شکلاتی که پخت قنادی مجاور کافه بود انسان بیشتر به طمع نوشیدن قهوه ای داغ متمایل می ساخت... بالای ساختمان هم منزل دو طبقه ای بود که نمای ساختمان را جذاب تر می کرد... ....... من که به خاطر وضعیت جسمانی مجبور بودم یکی درمیان در کلاسها شرکت کنم یک ترم از بقیه عقب بودم...و ترم آخر مصادف بود با زمستان که بسیار هوا سرد و پر بارش بود... آخرین امتحان یک واحد تخصصی مشکل و مفهومی بود که مجبور بودم تا طلوع برای مطالعه بیدار باشم.و صبح تا ظهر بعد از کمی استراحت و صرف ناهار آماده ی رفتن به دانشکده شدم. هم اتاقی ام گفت :امروز هوا بارونیه لباس گرم به تن کن و چتر هم همرا ه ببر و من هم با بیحوصلی گفتم: به چشم پالتو می پوشم اما چتر دست و پا گیره نمی برم و زود بر می گردم. و به سمت ایستگاه اتوبوس که روبروی خوابگاه بود به راه افتادم. بالاخره تست آخر را هم که زدم برگه را تحویل استاد داده و به سمت ایستگاه سرویس رفتم. تقریبا دانشگاه خلوت بود و عده ی کمی منتظر بودند. آسمان را هم ابر تیره وسنگینی فرا گرفته بود. مدتی نگذشت که از حراست اعلام کردند سرویس مرکز با مشکل روبرو شده و همه با خط حومه که پایانه مینوشهر بود بروید. به ناچار سوار شدم و روی یک صندلی تکی نشستم. یک دفعه باران شروع به باریدن گرفت با رعد و برق شدید و تگرگ..شیشه ها به شدت میلرزید و اتوبوس هم تلو تلو می رفت... با خودم زیر لب غر می زدم : وای چه خبره چقدر بارون انگار آسمون را منفجر کردند... دو تا دختر تپل و گندمی با چشم وابروی پر پشت و مشکی بالای سرم ایستاده بودند .که یکی در حال خوردن سمبوسه و دیگری یک ساندویچ بزرگ فلافل را چنان می بلعید که انگار قراره قحطی بشه.... یکی از دختر ها گفت :چیه مگه تا حالا بارون ندیدی؟ گفتم:چرا دیدم اما نه به این غلیظی و شدت که شما فرمودید... بعد ادامه داد آهان خوابگاهی هستی...! حالا از کجا اومدی تا مامانم رو بفرستم خواستگاری؟ جواب دادم حیف که حالم خوب نیست وگرنه جوابتو می دادم... که ناگهان اون یکی کل ساندویچ فلافل را بلعید و گفت: آخی حالت بده؟ چی شده من رشتم مامائیه بگو چته؟ فشارگیرهم همراهمه تعارف نکن.... که یکدفعه کل اتوبوس زدند زیر خنده ....سرم را گذاشتم روی صندلی تا بلکه ساکت شوند و خوابم برد...متوجه نشدم چقدر طول کشید که با صدای راننده بیدار شدم... پیاده شید ...این بارون نمیخاد بند بیاد ..آب تمام خیابون را گرفته انگار داره سیل میاد زود باشید همین جا پیاده بشید باید برم پارکینگ... همه پیاده شدند و من هم سرگردان خیابانی نا آشنا زیر بارون خیس آب و با لرز شدید دنبال یک سر پناه میگشتم.... اسمان کاملا تاریک و انگار که شب شده بود باد و باران و تگرگ همه باهم صحنه قیامت را نشان می داد و رعد و برق های شدید... کل جاده را هم تا زانو آب گرفته بود.. باران کمتر شد و باد شدید و خاک قرمز به دنبال آن ...دیگه واقعا نمی شد جایی را دید.... خیلی خسته و ناتوان بودم چشمم جایی را نمی دید حس نا امیدی و ضعف شدید و سوزش قلبم... دلم میخاست بشینم همانجا و حسابی گریه کنم ...اما خوب دیگه نمی شد صبر کرد و باید یک مکان امن را پیدا می کردم.....! کافه پادنا_افروز ابراهیمی _
|