کافه پادنا_قسمت اولداستان کافه پادنایک تراژدی عاشقانه است.شاید کمی غیر قابل باور باشد اما من عاشق کافه پادنا هستم؛ و هر روز غروب به کافه رفته کنار پنجره می نشینم و یک نسکافه ی تلخ به همراه کیک شکلاتی سفارش می دهم... دقایقی به خیابان خیره شده و رد خود رو ها را دنبال می کنم.سالهاست به دنبال یک ماشین شاستی بلند آلبالویی با دو پلاک می گردم؛و بعد از نوشیدن قهوه ی تلخ و کیک به سر کار می روم... داستان مربوط می شود به سالها قبل هنگامی که دانشجوی گرافیک در یکی از شهرهای بندری جنوب بودم..آن سالها که ساکن اصفهانبودیم برادر بزرگ ترم سرپرستی من و خواهر کوچکترمو مادرم را به عهده داشت.. من هم با یک قلب بیمار در نوبت پیوند قلب بودم. آن سالهای دشوار و غم بی پدری تا حدودی زندگی را برای مادرم با یک پسر بیمار خیلی سخت تر کرده بود... و برادر بزرگتردو شیفت در کارخانه کار می کرد تا خرج تحصیل من و خواهرم را بپردازد.بیچاره برادرم با موهای جو و گندمی و چهره ی خسته هیچ گاه اعتراض نمی کرد..و من همیشه شرمنده مادر و برادرم بودم با تلاشی که برای یافتن قلبی سالم برای من داشتند سختی زندگی دو چندان می شد... هفته هایی که در بندر خرمشهر و در خوابگاه به سر می بردم هم اتاقی مهربانی داشتم که خیلی مراقبم بود ... گاهی مادر که زنگ می زد می گفت گوشی را بده به احمد آقا باهاش کار دارم و من با لحن شوخی می گفتم چی شده مادر جان نکنه می خوای دخترت رو غالب کنی ؟ احمد آقا خیلی مظلومه از فکرش بیا بیرون....! و مادر می گفت خودت رو لوس نکن میخام سفارش تو را بهش بگم... و بعد کلی سفارش به رفیقم که احمد آقا ! جون خودت و جون افشین ما؛ نگذار آب توی دلش تکون بخوره ...میدونی که قلبش ناراحته... و احمد آقا هم که متینو خجالتی بود میگفت مادرم به چشم اصلا من قلب خودم را بهش می دم ...خیالتون راحت و بعد از خدا حافظی حسابی می خندیدیم. و من می گفتم فکر نکن من به غلامی قبولت می کنم ...خواهرم رو به همین راحتی بهت نمی دم.. و احمد آقا هم که صورتش مثل لبوی داغ شده بود سرش را می انداخت پائین و سکوت می کرد.... مادرم همیشه وقتی خوراکی برای من پست می کرد سهم احمد آقا را جدا می فرستاد.... دو ران خیلی خوبی بود داخل خوابگاه و هم اتاقی با صفا که بالاخره مادر هم به مراد دلش رسید واحمد آقا دامادش شد... ادامه دارد افروز ابراهیمی
|