داستانک تنهاییتسبیح شاه عباسی را دور انگشت می چرخاند و زیر لب چیزی می خواند. چادرش را کیپ بسته بود دور سرش؛ سر سجاده نشسته.صورت پرچین و شکنش با چشمهایی که پلکهای افتاده تنگش کرده بود، زیبایی خاصی به او بخشیده بود،تسبیح را آرام گذاشت در جانمازش وسجاده را جمع کرد و سرش را به سمت راست و چپ گرداند و دستهایش را روی زانوانش به آرامی کوبید. یاالهی گفت و سری به دیزی آبگوشت که سر چراغ داشت قل قل می کرد؛ زد. سفره را پهن کرد و کاسه ای آب ریخت دستش که به نانهای بیات خورد یاد روزهای گذشته افتاد،روزهایی که آقامرتضی هنوز در کوپه ی زندگیش کنارش بود و در نیمه راه زندگی با بچه ها پیاده نشده بود. هر جمعه با نان سنگگ دو آتیشه و برشته که بویش خانه را پر می کرد. و به سفره نرسیده بچه ها تکه تکه از آن خورده بودند با لبخندی پر مهر غارت حاصل ساعتها در صف ایستادنش را نظاره می کرد. اما حالا تصویرش در کنار بچه ها، عکسی بر قاب روی دیوار است با نگاهی که حرفها دارد در سکوت شیشه ای اش. حالا مامان پری با شنیدن صدای زنگ در خانه(آسایشگاه)، دلش می لرزد؛گاه با لبخندی گاه قطره اشکی.با ذوق و آه و اندوه؛ به طرف پنجرهاتاقشمی رود، اما با دیدن تصاویر غریبه هایی که برایش ناآشنایند؛ با اندوهی مایوس کننده؛ به تختش پناه می برد پرستار با التماس نان های خیس خورده آبگوشت را در دهانش می گذارد اما دیگر مزه ی آن جمعه های طلایی را نمی دهد.سالها مامان پری مادر تمام بچه های آسایشگاه است تنها زنی که ملاقاتی ندارد. پرستاران زیر لب قصه ی مرگ ناگهانی خانواده او را می گویند و پریشانحالی مامان پری که هنوز در ظهر جمعه بیست سال پیش مانده که منتظر است آقا مرتضی بیاید و بچه ها دور سفره بنشینند. هر بار در گوشش صدای زنگ می شنود و زیر لب با خوشحالی می گوید: اومد بچه ها اومد بابا مرتضی حتما نان سنگگ دو آتیشه گرفته ... آذر.م 1400بهار
|