از خودم جا ماندمگفت: «آبجی، چرا داری غصه میخوری؟» و من فکر کردم به اینکه چرا دارم غصه میخورم. و به اینکه چرا نباید غصه بخورم. به پدری فکر کردم که چهرهاش را کمابیش به خاطر داشتم. و به مادری که بیمار نبود. فقط یک صبح بلند شدیم دیدیم نیست. توی رختخواب بود و نبود. رفته بود. و ما را با یک چرخ خیاطی جا گذاشته بود. به صبحهایی فکر کردم که بی آنکه لقمهای در دهان بگذارم، دو برادر و خواهری را که تازه داشت تاتی میکرد، میگذاشتم و میرفتم دنبال کار! و به روزهایی فکر کردم که فقط برای اینکه برادرانم یک کلاس بیشتر سواد داشته باشند و از رؤیاهایشان جا نمانند، قبول کردم از پیرزنی که حتی نمیتوانست راه برود، پرستاری کنم. یک دختر هفده ساله که این چیزها حالیاش نبود. چه میدانست رفتن زیر بار سنگین زندگی یعنی چه؟ چه میدانست له شدن زیر آن بار یعنی چه؟ ولی من له شدم. گفتم اینها امانت پدرماند. یادگار مادرماند. گفتم شوق زندگی مناند. چه میدانستم میلاد، برادری که روزی با چشمهای خودش پرپر زدنم را دیده بود، امروز میشود گرگ و چنگ میاندازد به سیمای زندگیام؟ چه میدانستم روزی با زنش، جلویم قد الم میکند و میگوید "میخواهم بروم لندن! دیگر برنخواهم گشت. فکر میکنم خودت میدانی که این همه مدت، لطف کردهایم که گذاشتهایم، مجانی در خانهٔ پدریمان بمانی!" و من چه میدانستم که روزی ماتِ نگاه راسخش خواهم شد؟ یادم آمد روزی را که از چندرغاز پساندازم، دو جعبه شیرینی گرفتم و پخش کردم بین در و همسایه! وقتی هم پرسیدند، سینه جلو دادم و گفتم: «میلادِ من، پزشکی قبول شده!» حالا این میلادِ من داشت حرفهای جدیدی میزد. میخواست خانهٔ هفتاد متری را بفروشد و بیخانمانم کند. میگفت "من کار بدی نمیکنم. حقم را میخواهم!" و من فکر کردم به اینکه من از چه کسی باید حقم را طلب کنم. حقِ بیست و سه سال به در و دیوار زدن را! حقِ له شدن زیر بار زندگی را! حقِ جا ماندن از خودم را! گفت: «آبجی، چرا داری غصه میخوری؟» و من به چشمهای قهوهایاش نگاه کردم. نشسته بود کنارم، روی پلههای سرد حیاط! و آیا میدانست چه خاکی به سرم شده؟ نه نمیدانست. بی شک نمیدانست. اگر میدانست، حالا اینجا نبود. رفته بود و داشت یقهٔ میلاد را پاره میکرد. اشکی از گوشهٔ چشمم چکید. گفتم: «مرتضی؟!» گفت: «جانم!» گفتم: «خستهام! تو میدانی خستگی یعنی چه؟» نگران گفت: «آبجی! تو را به خدا بگو چه شده؟» گفتم: «خستگی یعنی یک عمر بدوی. و بعدها ببینی که نمیدویدی. فقط درجا میزدی!» نگاهم افتاد به دستهای مشت شدهاش! دندان روی هم سایید. گفت: «نتوانست خودش را خفه کند؟ همه چیز را گفت؟» پس میدانست. او هم میدانست و هیچ نمیگفت. دستهای سردم را گرفت. آرامتر گفت: «چه فکر کردی آبجی؟! میلاد اگر میخواهد برود، بگذار برود. به درک! مگر من مردهام؟! فکر کردی نمیدانستم پسر همسایه اجازه گرفت که بیاید خاستگاریات ولی ردّش کردی؟ همهٔ حرفهایتان را از پشت درِ همین حیاط شنیدم. گفتی "تا این سه تا را سامان ندهم، از این خانه نمیروم" بچه بودم ولی نه آن قدری که نفهمم. حالا آن برادری که سامانش دادی، میخواهد نوکریات را بکند. میدانی که شیوا چقدر دوست دارد کنارمان باشی. بچهها هم که از او بدتر! میبرمت پیش خودمان!» گریهام گرفته بود. نمیخواستم سربار باشم ولی چارهٔ دیگری هم نبود. چشمان منتظرش، شرمندهتر از هر زمانی مینمود. لبخند زدم. لبخند زد. دلم برای درد و دل با شیوا هم تنگ شده بود. نسرین علیوردی ۱۴۰۰/۱/۲۴
|