زندگییهچنروزیبودبیشترازقبلبیحسوحالبودم؛ رفتمسریخچال ،دلمهمشبهونهمیگرفتو اصلننمیدونستمچمه برایبهترشدنحالمخیلیتلاشکردهبودممثلنهمیندیشببهچنتاازدوستامگفتمبیاینیکمپیشهمباشیمووقتگذرونیکنیمکه بازمتوجمعبودموحواسمبهجمعنبودبدبختانه... یکیشونیهجعبهتارتآوردهبودکهمنبخاطراضافهوزنیکهاینچنوقتهگرفتهبودم ترجيح دادم نخورم، راستیداشتمچیمیگفتم؟؟؟ آهارفتمسریخچالجعبهتارتروبیرونآوردموباتوجیهخودمکهازصبحچیزخاصینخوردمواشکالیندارهحالاتاشب حواسمبهخوراکمهستیدونشوگذاشتمتوبشقابوبایهچایآوردمکهامتحانشکنم... یهتکهکوچیکازشبریدمو گذاشتم دهنم کهنمیدونمچیشدراهنفسموبستیجورعجیبیحسخفگیداشتماستکانچایرو بزوربرداشتمسربکشمشایدبرهپاییناماچایروهمنمیتونستمقورتبدمشایدهمشسیثانیهبیشترطولنکشیدامامرگروبهچشمام دیدم. همونلحظهباخودم مرددبودم کهموندنهنوزخوبهیا... بنظرمزندگیبهشیرینیهمونتارتهکهاگهدرستاستفادهنکنیازشراهنفستروهممیبندهومرگنزدیکیه درست همینگوشهکنارا کاشبتونیم یکم بهترزندگیکنیم. کاش...
|