آلزایمرآلزایمر گاهی دوستان شاعر و جوان خرده می گیرند، البته به جا و درست، که چرا حواستون به قافیه نیست؟ چرا وزن شعرتون می لنگه؟ اما با تمام اینکه کلمه به کلمه نقدهای دوستانه و دلسوزانه اشون رو قبول دارم. یک نکته رو باید یادآور بشم و اونم اینه که عمر ما داره به آخر می رسه مثل آفتاب لب بوم 60 رو که رد کنی می فهمی. حالا براتون خیلی زوده.... آدمهای تو سن من مراقبند قافیه زندگی رو نبازن شعر و شاعری بهونه است تا بگن هنوز مغزم کار می کنه و ریشه هاش نپوسیده.... یک لحظه از یادم می ره کجای قصه موندم انگار که با دستمال تر رو لکه رو پوشوندم سفید میشه نامه ی ذهن دیگه نمیشه ارجاع گویا فراموشم میشه تاتر نمیشه اجرا ی لحظه گیج و گنگ میشم کجای دنیا هستم از جلو چشمم پاک میشه الان چرا نشستم مغزم یهو هنگ می کنه تو انجماد لحظه شاید فراموشم بشه دنیا برام بی مرزه حالا زوده یادم بره هنوز که خیلی مونده اما باید یادم نره از جوونیم گذشته اگر ترانه سر میدم اگر هنوز می خونم ترسم این که خاطرات برام دیگه نمونه دنیای آدمای پیر ی اضطراب تو لحظه ست خاطره های کهنه اشون تکرار فیلم مرده ست 21فروردین 1400 آذر.م
|