راه اشتباهدر روزی زیبا در پهنه ی زیبای جنگل قدم می گذاشتم که ناگهان دیدم زیر یک پتو در یک خرابه به سر میبرم.سوز سرما استخوان را می شکست و توان از دست و پا ها که هیچ از زبانم هم گرفته شده بود.نمیدانم کجا بودم و چکار میکردم ولی میدانم که راه اشتباهی بود شاید کمی آن روی واقعیت ،زندگی یک چیز دیگر را بیان میکرد،نمیدانم .ولی ذهنم آن اشتباه را باور کرده تا بتواند امروز چشم هایش را باز کند و کمی لبانش را غنچه کند و روی گونه هایم بگذارد.ولی آیا من دوباره به آن راه اشتباهی،اشتباهی قدم میگذارم؟نمیدانم ولی مهم این است هم اکنون در کنار یک آهو زیر درختی خوش چهره ام!!!!!
|