قلبِ قلبِ منانگار یه قطار داره روی شیارای مغزم راه میره صدای سوتشو کاملا حس میکنم دودش اینقدر زیاده که اومده توی چشمامو قرمزش کرده با مشت چند بار محکم میزنم تو سرم تا شاید چپ کنه و من از سوت و دودش راحت شم اما اینطور نبود هروقت جاییم درد میگرفت مامان بزرگم میگفت سعی کن حواستو به چیز دیگه ای از همون دردت پرت کنی...حرفش جالبو عمیقه منم واسه اینکه سوت قطار کمتر شه دلم خواست به مسافرای توش یه نگاه بندازم رفتم واگن ۶ یه دختر مو مشکی نشسته بود داشت از پنجره بیرونو نگاه میکرد و همش میگفت چه آشوبی! چه آشوبی! رفتم کنارش تا ببینم منظورش از اون آشوب چیه ...حضورمو حس نکرد. خودمو دیدم که شبیه یه درختم ...یه درخت سیاه خودمو دیدم شبیه یه طوفان یه طوفان شدید که داره درختو از جا میکنه دختر مو مشکی پنجره رو بست. وقتی روشو برگردوند توی صورتش خودمو دیدم ...جالبه رفتم واگن ۷ یه دختر مو مشکی دیگه دیدم که داشت کتاب میخوند و هی میگفت حیف! حیف! کنجکاو شدم ببینم به چی میگه حیف رفتم کنارش نشستم حضورمو حس نکرد دیدم داره راجب یه قطاری که هیچوقت چپ نمیکنه میخونه نمیدونم کجای کتاب چی خوند ولی یهو کتابو محکم بست و پرت کرد اونور سرشو آورد بالا دیدم خودمم از واگن خارج شدم از انتهای راهرو یه صدایی میومد که برام آشنا بود...تقریبا همیشه ،هروز،هر ساعت میشنیدمش هی این جمله رو تکرار میکرد: بالا بیار نگران نباش چیزی نیست اما اون صدای آشنا داشت با کی حرف میزد؟ رفتم نزدیک تر، مغزمو دیدم که داشت استفراغ میکرد آره اون صدای آشنا برای قلبم بود قلبم در حالی که داشت شونه های مغزمو ماساژ میداد و انگشت تو حلقش میکرد در عین حال وادارش میکرد تمام عقاید منو بالا بیاره تا همیشه خالی باشه... داشتم میرفتم که مغز با یه حالت التماس نگاهم کرد بهش گفتم چیه؟ گفت دل... قلب دوباره انگشتشو کرد تو حلق مغز تا بالا بیاره بهم نگاه کردو گفت برو نمیزارم از من بیاد بیرون نمیزارم عقل کاری کنه تا من بی صحاب بشم یهو قلب دست کرد تو قلبشو تورو آورد بیرون دستتو گذاشت توی دستام و رفت پیش مغز ...یهو داد زد بهش بگو هروقت خواست برگرده بره توی هیپوکامپ اون تورو هدایت میکنه به من نگات کردمو گفتم...تو توی قلبِ قلبِ من بودیو این همه دنبالت میگشتم؟ خندیدی و رفتی تو که رفتی منم از مغزم اومدم بیرون چشمامو باز کردم تورو حس کردم توی تمام رگ هام قطار بود دودم بود چشمای قرمز منم بود اما جای صدای سوت صدای تو بود مادر بزرگ راست میگفت همیشه باید برای تسکین دردم حواسمو به تو پرت کنم... _سحرغزانی_ _بخشی از رمان چای کهکشان_
|