افسانه گالوس (۲) فراتاگون عصبانی از اینکه فوگان به هشدارش توجهی نکرده از دربار خارج شد . فوگان با اینکه از فناناپذیری خود مطمئن بود و ارتش قدرتمندی داشت به فکر فرو رفت .چگونه ممکن است من نابود شوم . جاودانه ام . هیچ پهلوانی نمانده . همه را کشته ام . همه موجودات این دنیا از من می ترسند . نیمه های شب بود که به تریتی گفت تا فراتاگون را یک بار دیگر برای گفتگو بیاورد .تریتی برای آوردن فراتاگون رفت . فوگان در افکار مبهم خود زیر لب کلمات گنگ و نامفهومی را به زبان می آورد .گویی دیگر به قدرتش اعتماد نداشت . در اتاقش قدم می زد و با خودش صحبت می کرد. صدای باز شدن در اتاق که به گوشش رسید ، ایستاد . تریتی : فرمانروا . فوگان : آوردی ؟ تریتی : بله فرمانروا . فراتاگون وارد شو . فراتاگون : فرمانروا در خدمتم . فوگان : بگو بدانم قدرتت را که از دست نداده ای ؟! مگر من جاودانه نیستم .تا کنون هیچ سلاحی یا جادویی بر من اثر نکرده است . فراتاگون : فرمانروا . اینک که دیگران نیستند برایت می گویم .رازی که خودت هم از آن بی خبری . فوگان : چه رازی ؟!! فراتاگون : می دانی چگونه فناناپذیر شده ای ؟ کجا ؟ توسط چه کسی ؟ فوگان : تو مرا جاودانه کرده ای . توسط جادویی قدرتمند که تنها تو قدرتش را داری . خودت اینگونه گفتی . فوگان با چهره ای مردد رو به فراتاگون کرد و گفت : مگر اینگونه نیست ؟! فراتاگون : نه . اینگونه نیست . فوگان : اینگونه نیست .فناناپذیر نیستم . فوگان عصبانی و خشمگین فریاد زد : تو به من دروغدگفته ایی !! فراتاگون : آرام باش . تو فناناپذیری . اما فقط یک سلاح در این دنیا هست که می تواند نابودت کند آن هم به دست فقط یک نفر . سلاح بی جنگجو یا جنگجوی بی سلاح خطری برایت ندارد . فوگان : اگر تو مرا فناناپذیر نکرده ای پس کار چه کسی بوده ؟ با جادو نبوده با چه بوده ؟ هرچه می دانی باید بگویی . هم اکنون . فراتاگون : برایت می گویم . فقط گوش بده . ...ادامه دارد ... مور
|