شعرناب

مانکن ها (داستانی - سورئال)

مانکن ها (داستانی - سورئال)
روزی روزگاری در یک شهرمعمولی ، زندگیِ عادیِ مردمان جاری بود . گرچه در جای جای شهر، اشتباهات و خطاهایی دیده میشد ولی بالاخره شهر آدمها بود و آدمها هم که مالامال از خطاهایند .
آدمهای آن شهر،کسی را که خود رامنزه ازبدی واشتباه میخواند، دیوانه اش میخواندند و واقعاًهم نظرشان هم درست بود . آنها می ‌گفتند : فقط ۱۴ نفرند که معصوم از گناهند و بقیه قطعاً خطا میکنند ، حتی اگر بعضی‌ها ، آن منزه دانسته را بر سر بگذارند و حلواحلوایش کنند .
آنها معتقد بودند : به گفته‌های هر آدمی باید اندیشید ، اگر با عقل حتی اندک منافاتی داشت باید حتی به آن شک کرد .
این اندیشه ها افکار اکابرشان بود و آن بزرگترها، اندیشه‌هایشان را از سرِ راه که نیاورده بودند، ثمره ی تجربه‌های سالیانِ زندگی شان بود . ثمره ی نگاهشان به تاریخی که زمانی رقم زده شده بود و گروههای مردمان در آن محک زده شده بودند و هر گروه به نوعی آزمایش اش را پس داده بود . خوب یا بد ، ولی درهرحال پس داده بود .
جاری شدنشان در تاریخ، جاریِ زندگیِ خودشان ، پدر ومادرشان و اجدادشان و تجاربی که سینه به سینه به آنها رسیده بود و آنها همه ی آن افکار و عقاید را ، در ذهنشان حک کرده بودند .
خوشیِ تکراری ای درشهرجاری بود. خوشی معناهای مختلفی دارد.آن بزرگترها خوشی را درداشتنِ هم، احترام گذاشتنِ به هم، رسم شیرین احترام بزرگتر کوچکتری و... که همه برپایه ی ادب و اعتقاداتِ قوی پایه گذاری شده بود، میدانستند ولی امان ازجوانهای خام و پیرهای با اندیشه های خام . انگار خوشی زیر دلشان زده بود. مدتی بود که عقاید آنها را نمی پسندیدند ، برایشان یه جورایی همه چیز تکراری شده بود.
آن شهر پُر بود ازمغازه های ریز و درشت . پر بود از مغازه های رنگارنگ . هرکس به وسع خود ، از مغازه‌های درحد وسعش خرید میکرد وشُکرخدا، نعمت زیاد بود وسختی، لغتی بود نامانوس و نامرسوم . نه اینکه سختی نبود مسلماً بود ، زیادهم بود ، خیلی زیاد . ولی توقعات کم بود . بی نیازی ، خودش یک سلطنت است وبی نیاز، شاه . این حس کردن نیازست که فقیرها را میسازد .
خودم با چشم هایم دیدم که درخانه ای محقر، با نورچراغ گردسوز، آنچنان مادر و پدر و فرزندانشان که همگی تنها یک اتاق داشتند درخوشی بسر میبردند طوری که وقتی کسی که همچون شاهزادگان میزیست در روزی که به اجبار، میهمانشان شده بود به زندگیشان رشک برد ، چون درخانه ی رؤیاییِ خودشان هیچ دلی به هم وصل نبود . همه احساسِ قلبها و نظراتِ مغزهایشان، از هم جدا بودند . همدیگر را درک نمیکردند اکثراً، به هم فکر هم نمی کردند . درنظرش آمد که این مخروبه ، بهشتی ست و کاخ خودشان ، جهنم .
درهرحال ، درشهرقصه ی ما ، گرچه در جیب ها آنقدرها هم پول نبود ، ولی دلها خوش بود . صله رحم جاری بود . صله رحم امری مقدس بود . همه از غم یکدیگر غمگین میشدند و از شادی هم شاد . حسادت کم بود. چشم و هم چشمی یه جورایی اغلب مُرده بود . رشد و تعالی دیگری کسی را نمی آزرد که هیچ ، شادش هم میکرد . داشته هایشان برایشان محترم بود و حرص نداشته هایشان را نمیخوردند .
میهمان که می آمد ، هرچه که داشتند بامیل می آوردند و به میل، دورِهم میخوردند باچاشنیِ کلی خنده .
درسه کلمه : احساس نمرده بود .
قدر این احساس را ، وقتی که مُرد فهمیدند ، زمانی که خیلی دیرشده بود .
ولی یکباره بعد از یک طوفان و گردبادی که از دوردست ها آمد ، همه چیزعوض شد . همه چیز وارونه شد . جای کوچک و بزرگ عوض شد . طوفانِ عجیبی بود . شهر سرِ جایش ماند ولی افکار، طوفان زده شد . همان جوانهای خام ، همان پیرهای با اندیشه‌های خام ، طرفدار طوفان شدند .
آن گردباد با اندام درازش از راه رسید ودائم درشهر می‌چرخید و رعبِ وجودش تهدید کننده ی دلها بود .
تمام حکمرانانِ قبلیِ شهر ازطریق آن گردبادِ مست دیوانه ی جاری درکوچه وخیابان ها بلعیده شدند و در آسمان ها گم شدند .غارتگران به آن شهرافسارگسیخته و بی نظم ، چشم طمع دوختند . به مغازه ها هجوم آوردند وهمه راغارت کردند وجریانی، آنها رابه فکرپلیدِاحتکار کشید. همه شعارهای دلنشینی که حضور آن تازه به دوران رسیده ها را درآن شهر، موجه میساخت 180درجه چرخید ، خیلی مسائل هم حل نشده برای همیشه باقی ماند، فقط توجیه شد . آش شله قلمکاری شد که نگو ونپرس . بعضی ازهمان طرفدارانِ طوفان که برایش سینه چاک میکردند و رگ گردنشان ورقلمبیده میشد بعدها گفتند : چی میخواستیم و چی شد .
کار شهر به جایی رسید که به سهمیه‌بندیِ مایحتاج عمومی انجامید . هر ازچند گاهی اعلام کوپنِ خواربار دلهای گرسنه را شاد میکرد.
ولی آنهمه نعمت ، کجا رفته بود ؟
به سرکرده ی طوفانیان گفتند که حضرت اشرف ! :مردم با شما عرضی دارند . گفت بیایند وعرایضشان را به حضور این بی خطا (خودش را میگفت) برسانند . همه که از تلاطمِ روح و بی تعادلیِ رفتارش در خوف بودند بصورت یک گروه آدم بسویش آمدند. صحنه ی دوئلی را می ماند. یکطرف یک نفر وطرف دیگر تجمعی انبوه ، ازمردم . مردم آمده بودند تا خواسته هایشان را به اوبگویند . شاید میخواستند بگویند که آنهمه قول و قرارها چه شد ؟ زمان پیشین که بهتر بود ، با همه کمبودهایش . مردم بسوی او رفتند . باهرقدم ، کسی ازگام برداشتن میمانْد . شاید شک ازاینکه به نفرینِ او(که شایعه شده بود که جادوگرست) تبدیل به حشره شود و شاید هم ترس از بی رحمی هایی که از او دیده بودند ، ولی هرچه بود با هرقدم ، قدم هایی از رفتن باز می ‌ماند تا اینکه از آنهمه فقط یک تن به او رسید . فرمان دِه با صدایی رعب آور به او گفت : از من چیزی می‌خواهی ؟ آن یکنفر هم جا زد و گفت : نه حضرت والا ، کاری نداشتم و او هم عربده زد که ، هرچه زودتر بدنبال کار خود بروید !
بعد از آن رسوایی ، گروهِ حکمران جدید شهر ، جری تر شدند بگونه ای که : همه آنچه بود و نبود را نه اینکه بخورند ، می بلعیدند ، تا اینکه فقر، سایه ی منحوس اش را برشهر گستراند .
حاکمان جدید شهر، رَویه و افکارشان را درقالب قوانین جدید ، در شهر باریدند . قوانینی که فقط شامل ژان وال ژان های شهر میشد ، نه خودشان . خودشان هرغلطی میخواستند بکنند مجاز بودند و کسی هم اجازه ی اعتراض نداشت . کمتر کسی علناً اعتراض میکرد چون ، همه سرهایشان را دوست داشتند .
مغازه ها دوباره پر ازاجناس شد . شاید خیلی ازآن اجناس، همان احتکارشده ها بود که به برکتِ قبلی ها، سودش به گردباد و طوفانیان میرسید .
مغازه ها با بزک و دوزک نو ، مالامال از اجناس شدند . همه شیک و قشنگ ، که خریدنشان دل را به قیلی ویلی می انداخت ولی همه گران . گرانیِ ساعت به ساعت، حتی دقیقه به دقیقه ، حتی ثانیه به ثانیه . مردم هم توان خرید نداشتند . بعضی ها که به بوی کباب اکتفا کردند . شخصاً من دو کودک را دیدم که یک بستنی قیفی را نوبتی لیس میزدند . باورکنید ، به خدا قسم
گروه حاکم شده، فروشگاههای بزرگ زنجیره ای باکلاسی درهمه ی محله ها احداث کردند، درکنار آنهمه مغازه های سنتی پیشین ، وبرای دزدیدن مشتری های کاسب کارهای قدیمی ، شیوه های تبلیغاتی نویی را اندیشیدند ، که شاید در وحله ی اول ایرادی نداشت ولی بوی بردگی میداد .
شغل پیشنهادی جدید این بود : مانکنی
درقبالش چه نصیب مانکن میشد : توانایی خرید ، آنهم درحدی که خود و خانواده اش نمیرند ( با چاشنی کلی منّت)، آنها خوب رگ خواب ملت بدبخت را دانسته بودند: خوشی ، طوفانی شان میکند . آنها دانستند که غم و احتیاج ، سیاست بدی نیست ، و چنین کردند .
مانکنها هم فقط اجازه داشتند درحد سپاسگزاری حرف بزنند. چون آنها دوست نداشتند تنها شغل رها کننده از بیکاری هایشان را ، ازدست بدهند . آنها درحینِ انجامِ کارِ مسخره شان به این فکرمیکردند که : زیرِ زمین شهرشان طلای سیاه ، روی آن طلای سبز، خوشه های طلاییِ گندم ، طلای بنفش گلهای زعفران ، بالاخره انواع رنگارنگ ازطلاهای گرانبها هست واگرهم به دلایلی نیست ، میتواند باشد ، پس اینهمه فقر چرا ؟
ولی این فکرشان را درجمع های اثربخش ، بروز نمی دادند تا مغضوب درگاه نشوند .
باهمه مخفی کاری هایشان بازهم به خود میگفتند : نکنه کسی فکر کردنمونو شنیده باشه !
میگفتند : خدا شانس بده والله ، اینا دلسپرده میخواستند ، یکعالمه سرسپرده نصیبشون شد درحالیکه در این مدت حتی سپرده ی بانکیِ اندک هم ، نصیب ما نشد که احتیاجِ زمانِ ازکارافتادگی ما رُو برآورَد .
مانکنی ، به این نحو بود که پس ازتعهدی کمرشکن ، شخص ، مانکن میشد و در ازای آن ، چند قلم کالا بطور مستمر دریافت میکرد . مزدی که ، خود و خانواده اش از قحطیِ ناشی از هجوم آن بی انصافان به شهرِثروتمندشان ، نمیرند و صنار سی شی پول بخور نمیر، فقط همین .
ولی سیل داوطلبین ، خبر از عمق فاجعه درشهر را میداد .
فوج فوج مردم ، همان مردمی که با کلی سلام و صلوات راه را بر طوفان و گردباد باز نموده بودند تا به شهر بیایند وگاه ، خودشان آلوده به طوفان و به نوعی طوفانی می شدند ، همه به مانکنی تن دادند .
قانون این بود که ازصبح خروسخون تا بوق سگ باید در پشت ویترین مغازه ها مثل مجسمه می ایستادند و جُم نمیخورد و بخش های لباس فروشی و لباسهای مدِ فروشگاههای بزرگ ، تنشان لباسهای رنگارنگ و دلفریب می پوشاندند و بخشِ گل فروشی ، گلهایی را به عروس داماد نماها و ولنتاینی ها و ...
می آویختند واینهمه آذین، تبلیغات گلهای گرانقیمت شان بود وبخشِ میوه فروشی ازمانکنها بعنوان درخت و درختچه و حتی نمادی از هویج وشلغم و حتی بخش لبنیات، ازآنها بعنوان نمادِ ماست استفاده میکردند .
اما چرا مجسمه نه ، آدم ؟ چون آدمهای واقعی طبیعی تر جلوه می کردند و بامزه تر بودند و با حرکاتِ آفتاب پرستانه شان و جُم خوردن های غیرمحسوس شان که نمایانگر تغییر و تنوع بود ، سودِ بیشتری را از خریداران ، که اکثراً ازخارجیان و پولدارهای لاقید شهر بودند، نصیب جیب صاحبان آن فروشگاهها میکردند . درآن زمان ، ایده ای ظاهراً نو بود .
صاحبان فروشگاههای بزرگ که بودند؟ معلومه، تخم و تَرَکه ی عوامل طوفان زا. غیر ازخودی هایشان را که بازی نمیدادند . شهر کلاً در قبضه ی آنها بود .
خلاصه هر کسبی ، مانکنِ مخصوص به خودش را داشت . آنهم در پشت آنهمه شیشه های رسوایی .
سالها به همین منوال گذشت و این رویه طوری جا افتاد که بردگیِ درکنار آن کسب و کارها، درانحصار یک عده بی ریشه بود که ازآن شهر نبودند ، و از ناکجا آباد به آنجا آمده بودند . بی ریشه هایی همچون سرگردانان چهل ساله ی آن بیابانِ تقاص ، بجرم عصیان به دستورات خدا . مانند همان صهیونیست هایی که فقط از این دنیا پول، خدایشان بود و همه دستاوردشان : مالِ دنیایی و رو و بیرحمی ، همین .
همان قانونی که می گفت : سران قوای آن شهر باید حتماً از مردمانِ آن شهر باشند تمامی سران از ناکجا آباد آمده بودند . آنها خود اولین پایمال کننده ی قانون اساسی خود بودند . از تحصیل رایگانی که تنها با داشتنِ ثروت به نتیجه می رسید و همه حوائجی که قرار بود رایگان ارائه شود ، با هزاران برابر زمانِ پیشین ارائه میشد . کسی هم صدایش در نمی آمد .
آنها میترسیدند که گردنشان در چهارسوی شهر، آنقدر بردار بمانَد که مغزشان طعمه ی کرکسان شود .
با خود می اندیشیدند : این شغل مانکنیِ مسخره ، از مرگ که بهترست . گرچه اشتباه میکردند . مگر زُل زدن به یک نقطه و بجای انسان بودن ، مجسمه بودن ، از مرگ بهترست ؟
همه مانکن هایی که ازجوانی پشت شیشه‌ها خشکشان زده بود کار دیگری نمیتوانستند بکنند . آنقدربدنشان خشک شده بود که دیگر حس و حالی برایشان نمانده بود .
طریقه ی رذلِ دیگرِ عوامل ناپیدای طوفان ، اشاعه ی مواد اعتیاد آورِ ارزان قیمت بود ومانکن ها را به بهانه ای به آن می آلودند تا پس ازآنهمه بی‌تحرکیِ وحشتناک ، از هرگونه ایجادِ حتی گرد و خاکی عاجز باشند . آنها خود فهمیده بودند که نارضایتی از این کار شاق که حتی از بردگی و کار بدنی سخت تر و روح فرساترست درحال فراگیر شدن است گرچه آتشی ست زیرخاکستر .
کار به جایی رسید که خود مانکن ها با میل خودشان معتاد میشدند تا دردِ وجدانشان که دائم به آنها نهیب میزد را آرام کنند . آنها چل چلی شان دیگر گذشته بود و به زمانی که کمال عقل است رسیده بودند ولی چون کمالی را در عقلشان حس نمیکردند وجدانشان آنها را مچاله میکرد و برای تحمل آنهمه درد ، خود را مست و پاتیل میکردند و یا به دود و دم و افیون پناه می جستند .
ولی یکباره ، همچون هجوم آن طوفان که خودشان را در نفوذ آن به شهر مقصر میدانستند طوفان دیگری در مغزها غرید و چرخید. به یادِ اندیشه‌های اکابرشان افتادند که آنها را ازافتادن در دام طوفانی بی رحم برحذر داشته بودند و اینها به هیچش انگاشته بودند .
یکباره پشت شیشه ها ، خالی از مانکن شد . آنها دیگر خسته شده بودند ، آخر اینهمه حقارت تا کِی ؟
قبل ازآنکه اندیشه ی یک طوفان دیگر، مخیله ها را هوایی کند، یکی ازآن مانکنها به روی سکوی میدانِ مرکزی شهر رفت و بانگ زد : روبراه کردن این شهر، چاره اش طوفانِ دوباره نیست . همه ی خشمتان کاش به ، به الزام کشاندنِ آن طوفانیان ، به اصلاحِ خود بیانجامد. آنها فعلاً قدرتشان اگرچه پُرازظلمست ولی امنیتِ حضورشان که نمی گذارند قلدری جزخودشان به شهرپای نهد ، آنقدرها هم بد نیست.
این شهر دیگر تاب طوفانی دیگر را ندارد .
شاید طوفان جدید ، طوفان ذهن ها نباشد ، شاید حضورش ، تمامی شهر را تبدیل به شهر ویرانه کند .
پس اصلاح بهترازتغییری ناشناخته است . آنهم درمیان اینهمه تازه به دوران رسیده ، که اینهمه مدت فقط حریص ترشان کرده ، بعدی که بیاید، حتماً روز از نو و روزی از نو. اندیشه های چپاول گرانه ی جدید و استعماری جدید . دلشان که برای مردم که نسوخته .
گرچه بانگ آزادی سرمیدهند ولی تنها دندان برای چپاول تیزکرده اند . آنها هم مطمئناً دروغ میگویند .
تجربه ها درهمه جای عالم ازاین مهم، خبرمیدهد که هرکه حاکم شدفقط به خود و ایل وتبارو دارودسته ی خویش می‌اندیشد و باقی کشک .
او ادامه داد : ما هم دهها سال پیش جوان بودیم و خام ، و آنچه نباید میشد شد . دیگر اشتباه قبلی مان را تکرار نکنیم چون ، قطعاً پشیمان تر از اینکه هستیم میشویم .
آنها که درمیدان شهر جمع شده بودند با نظر اصلاح ، که او مطرح کرد موافق بودند و هیاهوی توافقشان در پیرامون میدان شنیده شد .
بر اساس ایده ی اصلاح ، موضوع چند سال پیش بگونه ای دیگر تکرار شد .
به سرکرده ی طوفانیان گفتند که حضرت اشرف ! :مردم با شما عرضی دارند . گفت بیایند وعرایضشان را به حضور این بی خطا (خودش را میگفت) برسانند .
اول آن سخنران به سوی او رفت ، باهرقدم ، نفری دیگر درکنار او به او ملحق میشد همه بصورت یک گروه عظیم که لحظه لحظه بیشتر میشدند بسویش گام برداشتند . صحنه ی باشکوهی شده بود . جالب تر اینکه ، دیگر ترس مُرده بود .
یکطرف ، یک نفر وطرف دیگر تجمعی انبوه ، ازمردم .
مردم آمده بودند تا خواسته هایشان را به اوبگویند .
امیدی در گوشهایشان به آنها میگفت : حال که باهم متحد شده اید ، حکمران هم روی حرف شما حساب باز خواهد کرد .
این بارهمه چیز به نفع مردم تغییر یافت . لبخندِ حاکم ، ترس از شورشی یکپارچه را درخود محو میکرد
حاکم با لحنی ملایم و مؤدب به آنها گفت : حالا به من بگوئید که از من چه میخواهید ؟ چه خدمتی از من
ساخته ست ؟
بهمن بیدقی 99/9/5


3