موطنِ آشنای شانه هایت دو سال است تهرانم و دلتنگ شیراز وجودت، پشت مرزهای اپیدمی فاصله، پشت ماسکهای بیحوصله، نفستنگی دوریات را زندگی میکنم... امیدی نیست حتی به اردیبهشت، تا بهار نارنج آغوشت دلتنگیهایم را بغل کند و حافظ پس از این همه انتظار حال خوشم را غزل... طبیعت هم سالهاست همدست روزگار فصلهایش را گم کرده؛ کولاکوار به شکوفههای امیدوار تاخته تا رویاهایشان پرپر شود ... خلاصه در قطب اندوهگین اتاقم یادت هم حتی از پنجرهها یواشکی نمیتابد تا سازِ قلمم کوک شود و چیزی بنوازد که آهنگش دلِ منتظرم را خوش کند... در چهل سالگی، تبخیر لحظهها تندتر از مثلا بیست سالگیست. هر چه جلوتر میروی بیشتر میخواهی عصارهی زندگی را بچشی. صدای نفسهایت را عمیقتر میشنوی و درونت را بیشتر درمییابی ... جانِ کلامم به قول کوردها "نازارکم" حال شعرهایم نزار است در این کارزار که همهچیز بر سر آرزوهایمان آوار است... کاش خدا نگذارد بیش از این ایرانِ رویایمان ویران شود... آوایی از دور به گوشِ تنهاییام میرسد که میگوید "رختِ عزا تو صندوق"... خواننده این روزها را ندیده بود که رخت عزا بر تن خیلیها مدتهاست دیگر به صندوق برنگشته... میگفتند روی یک پاشنه نمیچرخد در؛ چطور است که اینجا دربِ زندگی ما سالهاست بر پاشنهی انتظارِ بهترشدنِ هر سال از سال پیش میچرخد و همچنان هر سال دریغ از پارسال است... ترانه سازِ من؛ یادت را نفس میکشد سکوتم و در توهم بودنت قلمم را کوک نوشتن میکند... کاش میشد رها از دغدغه، راهی شهر آغوشت شد؛ خود را به موسیقی شوق سپرد و از شکوفهها امیدِ به ثمر رسیدن را یاد گرفت. امّا؛ بماند... عکسهایت دورم را گرفتهاند. کاش زودتر بازوانت مرا از این همه ناگزیرِ انتظار ناجی شوند و به آغوشت برسانند.. اگر از حال اینجانب خواسته باشی ملال دوریات آنقدر زیاد است که فقط وطنِ آشنای شانههایت، قفلِ آوازِ به گِل نشستهی مرغ دلم را میگشاید که امیدوارم به زودی زود دیدارها تازه گردد و... دلبر محبوس در هجران تو شاعرِ مغمومِ سرگردانِ تو میسپارد چشمهایش را به خواب تا ببیند پسته ی خندان تو مهناز نصیرپور
|