شعرناب

نوروز آن سال

تو آشپزخونه بودم و داشتم شربت رو هم می‌زدم. ولی از یه طرف هم حواسم بهش بود. نمی‌دونم چرا، اما تماشای اشتیاقش رو دوست داشتم. هول و وَلاش برام جالب بود. این‌ور و اون‌ور رفتنش! ظرافتِ خاصش تو چیدن اون سفره! و اون لبخندی که هیچ جوره از صورتش کنار نمی‌رفت! از بین سه تا نوه‌هام، این یکی بهم نزدیک‌تر بود. انگار که خودم بود. مثل جوونی‌های خودم! مثل شمعدونی‌های لب این پنجره! مثل بوی اسپندی که همین چند دقیقه پیش، فضای خونه رو باهاش پر کرده بودم.
شربت رو گذاشتم تو یخچال! شروع کردم به چیدن نخودی‌ها! دیدم که سماق رو هم گذاشت وسط سفره! دست به کمر شد. چشم‌هاش رو ریز کرد. لبخندش پرید. داشت فکر می‌کرد. انگار داشت دنبال کم و کسری‌های سفره می‌گشت. آخرین نخودی رو که تو ظرف بلور جا دادم، صدای رها رو هم شنیدم: «آخ ماهی! ماهی مامان‌بزرگ! ماهی یادمون رفته!»
پشت بند حرفش، خودش هم اومد آشپزخونه! «حالا چیکار کنیم؟!» نگاش کردم. اون نیمچه تشویشِ تهِ دلش رو داشتم می‌دیدم. برای یه لحظه دلم خواست فقط یه ذره اذیتش کنم. بی‌تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم: «یه امسال رو اگه ماهی نداشته باشیم، طوری نمیشه!» چشم‌هاش گرد شد. سریع گفت:« عه مامان‌بزرگ! شما خودتون گفتین که ماهی یعنی زندگی! پس حتما باید باشه! اصلا...! اصلا هر سال سر این خیابون تا لحظهٔ آخر می‌فروشن. خودم همین الان میرم و دو دقیقه‌ای برمی‌گردم. چیز دیگه‌ای لازم نیست؟!»
ماتِ حرفش، خیره شدم به چشم‌هاش! اون جمله، اون حرف، اون صدای لبریز از شور و اشتیاق! حتی فقط یه کلمه‌ش کافی بود تا من رو از این آشپزخونه و کنار کابینت‌ها جدا کنه و پرتم کنه به سال‌های از دست رفته! فقط یه لحظه بود! یه جمله بود! ولی کلی خاطره توش جا داده بود.
شوخی همیشگی رها رو یادم افتاد. هر وقت می‌خواست سر به سرم بذاره می‌گفت:« مامان‌بزرگِ من یه دونه‌اس! ناسلامتی توی دو قرن زندگی کرده‌ها!» رها چه می‌دونست که اون سالی که قرن داشت عوض می‌شد، چی کشیدیم؟! چه می‌دونست که سال نود و نه، چقدر نحس و شوم بود؟! فقط در حد یکی دو پاراگراف تو کتاب تاریخ خونده و رد شده بود. و الان داشت به همین راحتی می‌گفت "شما خودتون گفتین که ماهی یعنی زندگی" من هم یه روزی عین همین جمله رو به بابام گفته بودم. همون لحظه که بیشتر از یه ساعت تا تحویل سالِ چهارصد نمونده بود. به بابا گفته بودم: «خودتون گفتین که ماهی یعنی زندگی! پس خواهش می‌کنم به خاطر مامان هم که شده، برین ماهی بخرین. می‌خوام واسش از سفره‌‌مون عکس بفرستم.» بابا اون سال، نمی‌خواست هفت‌سین بچینم. من می‌دونستم به خاطرِ مامانه! مامان پیشمون نبود. تو بیمارستان بود. شیفت بود.
سال سختی رو گذرونده بودیم. دوست نداشتم سال جدید رو هم با غم و غصه و ناامیدی شروع کنیم. چون می‌دونستم که هر چقدر هم تلخ باشه، بالاخره می‌گذره! بالاخره رد می‌شه! بالاخره می‌مونه یه جای دور! می‌شه یه نقطهٔ کور! و ما چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم چقدر از روزهای گرم عمرمون رو گذاشتیم پای سرمای غصه‌های گذرا!
صدای رها من رو از گذشته‌ها کشید بیرون! ولی نگاهم هنوز گنگ بود. گفت: «مامان‌بزرگ! پرسیدم چیز دیگه لازم نیست؟!» به خودم اومدم و تموم اون خاطرات و تصاویر خوب و بد، دوباره تو ذهنم ته‌نشین شد.
عینکم رو جابه‌جا کردم و گفتم: «لازم نیست بری دخترم! به داییت سپردم اومدنی بخره!» مثل بچه‌ها دست‌هاش رو کوبید به هم و گفت: «جدی می‌گین؟!» لبخندی به روش پاشیدم که اومد و گونه‌م رو بوسید. با ته خنده‌ای که تو صداش بود، گفت: «پس من میرم حاضر شم.»
بچه‌ها که از راه رسیدن چیزی تا سال نو نمونده بود. ماهی رو هم انداختم تو تنگ و گذاشتم کنار سبزه! همه دور هم جمع شدیم. هیچ کس هیچی نمی‌گفت. فقط صدای تلویزیون بود که داشت دعای سال نو رو می‌خوند. و صدای قطره‌های بارون که می‌خوردن به پنجره‌ها و حال آدم رو خوب می‌کردن! چشم‌هام رو بستم و زیر لب گفتم "یا محول الحول و الاحوال" و بعد طولی نکشید که شیرینیِ اون جملهٔ معروف به گوشم نشست "آغاز سال یک‌هزار و چهارصد و چهل و دوی هجری شمسی!"
نسرین علویردی‌زاده
۹۹/۱۲/۱۷


1