شعرناب

شرایط حساس کنونی ...

- با دستکش آخه؟ اینجوری که سختت میشه!
- چاره‌ای نیست اینجوری دستم به چیزی نمی‌خوره بهداشتی‌تره اگه بخوایم به مامان اینا هم بدیم خیالم راحت‌تره
یه روز مونده به سالگرد ازدواجم؛ دارم کیک رو خامه‌کشی می‌کنم. رنگ خوراکی خریدم با خامه‌ی قنادی تا روی کیکم گل بکارم. گلای رنگی، رنگِ لبخندایی که توی عروسیمون پشتِ ماسکِ اجبار پنهان نشده بود.
ذهنم فلش‌بک می‌زد به خاطراتی که توی عمقِ روزمرگی گم شده بودن. بغضایی که نذاشته بودن یه آب خوش از گلوی رویاهامون پایین بره‌، پارسال این موقع رفته بودم فرودگاه دنبال سحر که از کرمانشاه برای عروسیم اومده بود. همدیگه رو بغل کرده بودیم؛ هرچند با تردید و ترس‌...
پیتزا رسید! تا چشم کار می‌کرد عروس و داماد و عکاس و فیلمبردار بود. انواع آرایشا و شنلا. روی اون صندلیای پلاستیکی با اون لباسِ سنگین نشسته بودم و همه حواسم به پاک نشدنِ رژم و کثیف نشدن لباسام بود.
پچ پچای سرِ میز موقعِ ناهار روزِ عروسی:
- توی قم چند مورد گزارش شده
- پس چرا نگفتن؟
- به خاطر انتخابات، 22 بهمن
- یعنی از اون وقت بوده؟
- از دی ماه بوده اعلام نکردن؛ بعضیام میگن از شهریور توی چین بوده ولی اعلام نکردن...
روز قبلش بارون اومده بود و ما عروس دومادای جمعه خوش شانس بودیم که یه روز آفتابی بهاری نصیبمون شده بود. هر چند جای جای باغ، آبای راکد با چهره‌ی کثیفشون انگار منتظر بودن از لباسای سپیدِ ما انتقامِ سیاهیشون رو بگیرن. ژست پشتِ ژست، لبخند پشتِ لبخند، این باغ قشنگ جون می‌داد برای قدم زدنِ دو نفره بدون سیاهی لشگرِ عکاس و فیلمبردار و دستورای...
ساقدوشا با لباسای یه جور، چقدر این پیرهنا شبیهِ لباسایی بود که آجی کوچیکه از ترکیه برام آورده بود. دوماه قبلِ عروسی به آجی کوچیکه گفتم: آخه لباس دارم
اونم گفته بود: بعدِ عروسیت پاگشاتون می‌کنن لازم می‌شه.
کجایی دختر؟ بیا بریم ورودیِ باغ، کنارِ ماشین، عکسای آخره...
صدای رضا بود.
دمِ تالار صدای سوت و کِل، یادِ بابا سرِ سفره‌ی عقد، بغض دلتنگی و طغیانِ گلوگیرش، هدیه‌ی عزیزان، عکس پشتِ عکس، قابای مختلف گوشی، خوش‌آمدگویی، رقصای دسته جمعی، گاهی نفس به نفس گاهی دورادور، گرمای شوق، تانگوی رویایی زیر اون همه نگاه، میوه خوردنامون با طعمِ ژل ضدعفونی‌کننده، مهمونایی که بیشترشون دست نمی‌دادن باهامون، آدمای مسن که خداحافظی کردن و نگرانی ما که نکنه عروسیمون یه خاطره‌ی تلخ بشه. کاش هیشکی بیمار نشه یه وقت.
مهمونی پاتختی دوباره با ترس و لرز، رقصای یه نفره، اولین سال تحویلِ زندگی مشترک با ویدیوکال، ماهِ عسلِ آغاز نشده، یه هفته مرخصیِ سوخته‌ی بعد از ازدواج، سفرای نرفته، آغوشای دلتنگ، بوسه‌های منتظر، غزلای متولد نشده، کنسرت سکوت، توچالی که قرار بود با همکارا بریم، نفسای دربندِ قفسِ ماسک، سی تیری که قرار بود اون کباب لقمه‌ها و فلافلا رو با مامان اینا بچشیم، آش رشته‌ی سپهسالار که دیگه تکرار نشد، بازار بزرگی که دیگه پا نذاشتیم. قرار بود یه سری خرده ریزامو از شوش بعد عروسی بخرم، نخریدم که هیچ، سرویس چینیم و ... توی سلفوناش موند از بس نشد کسی رو دعوت کنم. چه شبِ شعرایی که گفتم حالا بعدا می‌رم، بعدِ عروسی وقتی سرم خلوت شد، امّا...
آویزِ لباس افتاد، صداش منو به خودم آورد، نمی‌دونم از کِی به لباسایی که آجی کوچیکه برام آورده بود و هنوز مارکشون بهشون بود خیره شده بودم. فقدانِ آدما شده آماری که هر لحظه بی‌تفاوت اعلام می‌شه. صدای مجری اخبار میاد: در شرایطِ حساس کنونی...‌
سریع خاموشش می‌کنم:
بیزارم از این رسانه‌های اندوه
از بس که شنیدم خبرِ درد و اجل را...
مهناز نصیرپور


3