داستانی بی بی گلبی بی گل 🌹اول اسفند بود چندروزی مانده به فصل بهار ننه سرمادست پاچه فکرکار فکرجاروکردن ایوون وبار پاشدوتاهرکجانایش رسید هرسیاهی بود میکردش سپید زیرلب میگفت نوروزم میاد باز می ایدسوار ابروباد باز دامانم پرازگل میکند باغچه راریحان وسنبل میکند انچنان غرق خیال گردیده بود درصدامیکرد ولی نشنیده بود تق تق وتق تق وتق تق تر میشدهرلحظه صدایش بیشتر بی بی گل وقت خیالش سررسید از قضا تق تق تق درراشنید دورخودچرخی زداز هول وولا گفت کی میتونه باشه یاخدا لنگه ی کفشش در ایوون نبود از خجالت گشت رخسارش کبود پابرهنه تادم دررادوید سمت مشرق انچنان بادی وزید رخت وبرگ وهرچه درایوون بود چون کبوتردرهواهی میپرید چفت درواکردوهیچ کس راندید رو به سوی ایزدمنان گفت خودپناهم ده زهرشوم وپلید رخت وبرگش رادرون خانه برد تکیه بربالشت زد تابه نوروز روزهارومیشمرد فکر کردکی بوده که دررازده هرکه بوده زود به دیدارامده رعدوبرقی رشته فکرش درید مثل برق وبادازجایش پرید بی بی گل فهمیدپشت درکه بود قاصدک بوده ولی بادش ربود امده تاکه خبرهااورد چندخبرازدوردنیااورد هرزمان که سال شومی درره است قاصدک ازچندوچونش اگهست امده برمن خبررااورد بعده من برپیش نوروزش برد ای دریغا من همیشه خانه ام باگل ودشت ودمن بیگانه ام ای دریغا این زمستان سپید بامنش خوابیدوگلهاروندید اما نوروز اما نوروز مرد ابروبادوصحراست ودمن قاصدک رادیده واز زبانش ان خبر بشنیده و می اورش درپیش من ننه سرما روز سختی رابه پشت سر گذاشت کم کمک چشمش ببست وسرزبالین برنداشت خواب سنگینی چشمش راگرفت خواب دیدجادوگری پیرو خرفت درمیان دودسنگین وسیاه نعره هایش میرسدتاگوش ماه نعره می ارد جهان مال من است هرسپیدی بادل من دشمن است امدم تا نیست ونابودش کنم پاره پاره تاروهم پودش کنم چندفرشته بادم ودودسفید امدنددرجنگ بادیو پلید جنگ سیاه وسپیدی سرگرفت عالمی ازدودجهان دربرگرفت نغمه ی مستانه مرغ سحر خواب ازچشمان بی بی کرد به در تاکه چشم بگشودذکر اغازکرد سفره ی دل پیش ایزدباز کرد جزتوداناکیست خدای مهربان جزتوکی میداندازرازنهان پادشاهی جهان از ان توست گردش هرکهکشان فرمان توست گفت خدایا انچه درخواب مراامدبه سر گرچه تعبیرش شوم است دربیابانش ببر بی بی گل از نا امیدی دست کشید قطره امیدبرروحش چکید باز جاروبردرایوون کشید باز هرجاراسیاه بودکردسپید قاصدک باز امدوتق تق کنان چندخبراوردازدورجهان بی بی گل چون منتظربنشسته بود زودروی قاصدک درراگشود گفت بادابه سلامت قاصدک قاصدشیرین زبان وبانمک توکه بهرگفتنش بی پرده ای گوببینم چه خبراورده ای قاصدک با من ومن لب راگشود بهربی بی از کمالاتش سرود گفت بی بی تو که دنیا دیده ای با گذشت روزگاران خوب وبدچشیده ای ازخداپنهان نباشد ازتوچه پنهان کنم گوچگونه زین خبرکام توراخندان کنم دردبی درمانی امددوردنیاراگرفت خواب وارامش زچشم پیروبرناراگرفت میروددرکوچه بازارومکانهای شلوغ میکندهرروشنی را بی فروغ تندوتیزاست به پشت مرکبش گشته سوار بی درنگ میتازدو رفته به جان صدهزار تا به حالا باعث مرگ هزاران پیر گشت درمیان مردمان همواره چون زنجیرگشت هرکه دراین حلقه بوده بی درنگ شد مبتلا بعضی از لطف طبیبان باز گشتند از بلا باز طبیبان وپرستاران به میدان امدند چون فرشته بادوبال عهدوپیمان امدند جان ومال وهرچه دارند به خطر انداختند خود فراموش کرده اند وبه نجات این بشر پرداختند دست ایزد یارشان به به این کردارشان نور ایزددردل بیدارشان لب گزیده این جهان از حیرت پیکارشان بی بی گل غمگین شدوارام به خانه باز گشت قاصدک غمز امدواماده پرواز گشت وقت رفتن قاصدک رو به بی بی کردوگفت هرکه در خانه بماند ازشرش درایمن است خوب میداند چنین دردی همان اهریمن است خوب میداند اگربران بگرددمبتلا خودواهل خانه اش رامیبرد سمت بلا شرط دیگراز رهایی ازان پاکیزگیست گرچه پاکیزه بماندغصه ای درکار نیست بی بی گل از روزگاران قدیمش کرد یاد یادسونامی وجنگ وسیل وویرانیه باد گفت شکرت ای خدا تواگهی از کلبه ی راز نهان این بلا رانیز خود دورش بگردان از جهان روزهاسرامدندووقت سال نورسید ننه سرماگشت اماده وسفرش راکشید سوسن وسیب وسکه سرکه سبزه وسماق وسمنو چید روی سفره ومیخوانددعای سال نو لحظه تحویل سال مثل هرسال بی بی گل خوابش گرفت عمونوروزش رسیدازخواب بی بی قلب بی تابش گرفت بهر بی بی شاخه گل اورده بود باغچه را ازنوپرازریحان وسنبل کرده بود شکرایزد کردبی بی سرسلامت مانده است غصه راتاسال دیگر ازدل اورانده است شاخه ی گل رابه روی زلف بی بی جا گذاشت شادو خندان رفت وپابردامن صحراگذاشت عمو نوروز امدو باخود پیام اورده است زین خبر که این درد دنیا رو گرفت گویی دلش ازرده است عشق وامیدو شرر بردرد بی درمان دواست صبروطاقت بردل بیمارهرکس چون شفاست ه
|