دفتر آخر باران می بارد زیر ترنم زیبای قطره های عاشق گذشته را مرور میکنم گذشته ای که تمام امروز مرا هم در بر گرفته است آغوش می گشایم به این امید که سینه ام را هدف قرار دهد و بوسه ای نثار سنگ فرش های قدیمی این خیابان کند تمنایم ، زدودن همه ی خاطراتی ست که بر جان و دل مانده آهسته می بارد به چشم هایم که می رسد سلامی بر اشک های مانده در پشت پلک های غرورم می دهد و با لبخند ، دستی از روی ترحم بر شانه هایشان می کشد و دور می شود باز هم سهم من از دردی که جانم را می خراشد سکوت است و سکوت به تماشا نشسته ام تا زیبایی این پدیده ی آسمانی لحظه ای مرا از اندیشیدن به او باز دارد اما مگر می شود مهتاب را از آسمان زدود و تنها به ستاره هایش دل سپرد ؟ مگر می شود پاییز را دید و عاشق نشد ؟ لعنت به بغضی که اینچنین افسار گسیخته بر گلویم فشار می آورد به آسمان می نگرم و اشک هایش به او و آن همه بغضی که به یکباره رها می شود آسمان ! سهمچشمان من بسان تو بسیار است چگونه به خود بقبولانم که آن بوسه ها و آن نوای دوستت دارم زاده ی اشتباهی بوده خواسته یا ناخواسته. چگونه بپذیرم که عشق یک واژه ی تنهاست که آدمی ، برای فرار از بن بست خیال به آن چنگ می زند چگونه دلم را آرام کنم اویی که آمد ،تنها برای اثبات این مدعا طلوع کرد تا بداند تو ای دل تا چه اندازه خواهانی آمد تا بداند درون تو چه می گذرد و آنگاه که عمقاحساس و عشقت را در کفه ی ترازوی منطق َ ش سنجید به دنیای واقعی که خود از آنجا برآمده بود بگریزد می خواست قوی باشم اما نمی دانست بذری که تازه به آسمان سلام داده را آفت به سادگی از بین می برد و آفت زندگی من هم بازی عاشقانه ای بود که با دلم انجام شد چگونه قامتی که شکسته می تواند قوی و استوار باشد ؟ تو بگو تویی که کرانت تا بیکران ادامه دارد می توانم او را برای همیشه به دفتر خاطراتم بسپارم ؟ می توانم نام و نشانش را تا ابد از دلم بزدایم ؟ کاش باران بر گونه هایش می نشست و برای دلش از هزار و یک ترانه ای که در فراقش سروده بودم می خواند کاشدستی هم بر چشمان او می کشید و سلام اشک هایم را به چشمانش می رساند و می فهمید که در نبودش تا چه اندازه بی تابم کاش به او می فهماند نبودنش تا ابد دردی جانکاه خواهد بود کاش به او می فهماند که هر چه منطق بر زندگی و هستی من هم حاکم شود باز هم چشمانم نمی توانند واقعیت آن بوسه ها و آغوش را از یاد ببرند کاش می توانستم به باران بگویم قاصدم باشد تا به او این پیام را برساند که عشق بر زبانم حاکم نیست و دلم خانه ی اوست سر در گریبان به انتهای خیابان می رسم هوا سرد شده و نم حاصل از اشک و باران همراه با بوسه های ممتد نسیم تنم را می لرزاند نه آغوشی و نه دلی که به بودنش گرم باشم راه رفته را آهسته باز میگردم میان هجمه ی قطره های باران و باد و خاطراتی که واقعیت را بوسیده اند تنها یک چیز آرامم میکند و آن یاد بوسه هایی ست که تمام وجودم را به مهر و محبتش آراستم همین
|