شعرناب

یه خاطره


یه خاطره از زمان بچگی بگم
یه روز با خواهرم که دوسال از من بزرگتر بود بازی می کردیم یه چرخ آهنی اندازه کف دست بود که اون قِل می داد طرف من منم قِل می دادم طرف اون
من محکم قِل دادم که خورد به سر زانوش و شروع کرد گریه کردن مرحوم پدرم که خسته و کوفته از سر کار اومده بود با اشکهای کیلوئی ناز نازی بابا
از کوره درفت و دنبال من کرد که من و بزنه منم که راه فرار نداشتم دوئیدم تو حیاط و رفتم تو دستشوئی و درو از طرف تو بستم ولی شنیدم که بابام با خنده
می گفت خوب جائی اومدی حالا بمون تا آدم بشی بعد درو از بیرون بست و رفت یه نیم ساعتی گذشت و من تو سلول انفرادی گیر اوفتاده بودم که یه دفعه صدای سرفه های بابا بزرگم (پدر مادرم) و شنیدم که از زیر زمین (محل زندگیشون)
به طرف حیاط میومد( آخه آونا دستشوئی نداشتن) از شانس خوب من اومد و در دستشوئی رو باز کرد منم پریدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم ولی خوب خدا لعنت کنه شیطون و از این طرف در و رو بیچاره بستم و از درخت رفتم بالا و
رو دیوار حیاط نشستم البته زمان دستشوئی مرحوم بابا بزرگم یه کمی کمتر از بی نهایت بود یه چند دقیقه ای که گذشت بابا و مامانم اومدن توحیاط بابام بلند بلند می گفت فلان فلان شده آدم میشی بگو غلط کردم بگو.... همین طور می گفت ولی صدائی نمی شنید یه دفعه مامانم گفت نکنه حالش بهم خورده نکنه مرده
بعد دوتائی درو باز کردن بابام بیچاره خشک شد فقط شنیدم که بابا بزرگم می گفت دستت درد نکنه آقا یک هفته تموم بابای بیچارم قسم و آیه ولی بابا بزرگم باور نمی کرد و پاش و تو یه کفش کرده بود که می خواد از خونه ی ما بره
آخرم خودم درست کردم ولی بعد از اون جریان بابا بزرگم چند بار از من پرسید راستشو بگو کار تو بود منم اگه میونم با بابام خوب بود می گفتم آره وگرنه می گفتم نه خدا رحمتشون کنه
-----------------
شب افروز 17 9 91


1