لنگه کفش وسط حیاط ایستاده بود دور و بر خود را نگاه می کرد . همسرش با تعجب گفت: باز چی شده داری گیج می زنی؟ مرد نفس عمیقی کشید وگفت : خدارحمت کنداموات همه را، چه کسی فکرمیکرد با رفتن مادر مون بین خانواده جدایی بیفتد وهرکس به گوشه ای خزیده گلیم خودرا سر بکشد. آن از مادر خودمون، پدرمون هم به شش ماه نرسیده کاسه دق راسرکشید ورفت . حالامونده یک مادرزن، هرروزیک جور درد و بیماری می آید سراغش ، یکروزقلب، روزدیگه کبد،قند... . یادش بخیر،جوانتر که بودهر بارکه به دیدنش می آمدیم، کفش هایمان جلو تراز خودمون جفت می شدند،حالاموقع خداحافظی، هرلنگه کفشامون راازیک گوشه حیاط پیدامیکنیم ! حالا هم که یک لنگه اش را اصلا" پیدا نمی کنم...!.
|