حکایتچنین گفته اند که روزی ءفلا طون در جمعی از عالمان وطن خود نشسته بود مردی نزد او می آید و می نشیند و از هر دری سخن می گوید و در میان سخنانش رو به ءفلاطون می کند که ای حکیم فلان مرد را دیدم که حدیث شما را می کرد و شما را هم بسیاردعا و ثنا می گفت می گفت افلا طون مردی بسیا بزرگوار استو هر گز مثل او مردی نیامده است و هم نخواهد آمد من خواستم خدمت او را به عرض شما برسانم افلاطون چون این سخنان را از آن مرد شنید دلتنگ شد و شرو به گریه کردن کردآن مرد ناحت شد و گفتای حکیم تو از سخنان مندلتنگ شدی مگر کدام سخنم بد بود که شما گریان شدی افلاطون گفت ای خواجه. مرا از شما هیچ رنجی. نیست و لاکن مرا مصیبتیاز این بدتر است که جاهلان می ستایند و از کار پسندیده من سخن می گوید نمی دانم کدءم کار من را او پسندیده استنمی دانم کدام کار من جاهلانه بود که او خوشش آمده است و بطبع او نزدیک بود استکاش می دانستم که از آن کار توبه کنم غم از این بزرگ تر که جاهلان همدردی کنند تا کار دنیای خودشان را رونق دهند
|