شعرناب

کور عرب

داستان شيخ صنعان و دختر ترسا، حكايت عاشق شدن پيري زاهد و متشرّع و صوفي مسلك است كه در جوار بيت‌الحرام، صاحب مريدان بسيار بوده و تمام واجبات ديني و شرعي را انجام داده و صاحب كرامات معنوي بوده است.
شيخ صنعان چند شب پياپي در خواب مي‌بيند كه از مكّه به روم رفته و بر بتي، مدام سجده مي‌كند. پس از تكرار اين خواب در شب‌هاي متوالي، او پي مي‌برد كه مانعي در سر راه سلوكش پيش آمده و زمان سختي و دشواري فرارسيده است. و لذا تصميم مي‌گيرد تا به نداي درون گوش داده و به ديار روم سفر كند. جمع كثيري از مريدان وي (به روايت عطّار، 400 مريد)، نيز همراه وي راهي ديار روم مي‌شوند.
در آن ديار، شيخ روزها بر گرد شهر مي‌گشته تا سرانجام روزي نظرش بر دختري ترسا، و بسيار زيبا افتاده و عاشق او مي‌شود. عشق دختر ترسا، عقل شيخ را مي‌برد؛ شيخ، ايمان مي‌دهد و ترسايي پیش می گیرد.
شيخ مقيم كوي يار مي‌شود و همنشين سگان كوي؛ و پند و نصيحت ياران را نيز به هيچ مي‌گيرد.
دختر ترسا از عشق شيخ آگاه مي‌شود و پس از آن كه در مقام معشوق، ناز كرده و شيخ را به سبب عشقش سرزنش و تحقير مي‌كند، سرانجام در برابر نياز شيخ، چهار شرط براي وصال قرار مي‌دهد: سجده بر بت، خمر نوشي، ترك مسلماني و سوزاندن قرآن.
شيخ عاشق، نوشيدن خمر را مي‌پذيرد و پس از نوشيدن خمر و در حال مستي، سه شرط ديگر را نيز اجابت مي كند.
كابين دختر گران است و شيخ مفلس از پس آن بر نمي‌آيد؛ ولي دل دختر به حالش سوخته و به جاي سيم و زر، يك سال خوك‌باني را بر شيخ وظيفه مي‌كند و شيخ به مدت يك سال خوك‌باني دختر را اختيار مي‌كند.
ياران كه تحمّل اين خفّت و رسوايي را نداشتند، سرانجام شيخ خود را رها مي‌كنند و به حجاز برمي‌گردند و گزارش اعمال او را به مريدي (از ياران خاص شيخ) كه هنگام سفر روم غايب بود مي‌دهند. او آن‌ها را سرزنش مي‌كند كه چرا شيخ خود را در چنان حالي رها كرده‌اند و به همراه ساير مريدان به روم باز مي‌گردند و معتكف مي‌شوند و چهل شب به دعا پرداخته و با تضرّع و زاري از خدا طلب نجات شيخ را مي‌كنند. در شب چهلم، سرانجام مريد باوفاي شيخ، پيامبر اسلام (ص) را در خواب مي‌بيند كه به او بشارت رهايي شيخ را مي‌دهد.
او همراه با مريدان عازم ديدار شيخ مي‌شوند و شيخ را مي‌بينند كه از نو مسلمان شده و توبه كرده است. و همراه با شيخ به سوي حجاز باز مي‌گردند.
امّا دختر ترسا كه زماني ايمان شيخ را زائل كرده بود، شب هنگام در خواب مي‌بيند كه او را به سوي شيخ مي‌خوانند كه دين او اختيار كند. احوالش دگرگون مي‌شود و دلداده و سرگشته، ديوانه‌وار، سر به بيابان، در پي شيخ مي‌گذارد. و بر شيخ نيز الهام مي‌شود كه دختر ترسا سر به بیابان نهاده است
شيخ باز مي گردد و دختر را آشفته و مشتاق مي‌يابد؛ دختر به دست او اسلام مي‌آورد و چون طاقت فراق از حق را نداشته، در دامان شيخ، جان بر سر ايمان خود مي‌نهد.
بر گرفته از روایت شیخ عطار


2