حکایتی کوتاه امّا بزرگ حکایت مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هرروز دعا می کرد خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود. روزی زلزله آمد و دیوارمسجد روی میخانه فرو ریخت و مِی خانه ویران شد. صاحب مِی خانه نزد امام جماعت رفت و گفت تو دعا کردی مِی خانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی! امام جماعت گفت مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود! پس به نزد قاضی رفتند. قاضی با شنیدن ماجرا گفت: در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری!!!!! باقر رمزی باصر
|