شعرناب

حکایتی کوتاه امّا بزرگ


حکایت
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت
و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش
هرروز دعا می کرد خداوندا زلزله ای بفرست
تا این میخانه ویران شود.
روزی زلزله آمد و‌ دیوارمسجد روی میخانه فرو ریخت
و مِی خانه ویران شد.
صاحب مِی خانه نزد امام جماعت رفت و گفت
تو دعا کردی مِی خانه من ویران شود
پس باید خسارتش را بدهی!
امام جماعت گفت مگر دیوانه شدی!
مگر می شود با دعای من زلزله بیاید
و میخانه ات خراب شود!
پس به نزد قاضی رفتند.
قاضی با شنیدن ماجرا گفت:
در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو‌ ایمان دارد
ولی تو که امام جماعت هستی
به خدای خود ایمان نداری!!!!!
باقر رمزی باصر


2