شعرناب

دیوونه ها

دیوونه ها
مقصراصلی خودش بود بیژن . هر وقت رانندگی میکرد لاین آخرِ اتوبان در قبضه ی او بود و سرعتش در حدی بود که حداکثر فاصله اش با اتومبیل جلویی نهایتاً به یک متر میرسید . بارها کسانی که کنارش نشسته بودند مرگ را به وضوح حس کرده و اشهدشان را خوانده ، تشرشزده بودند ولی انگار، یاسین توو گوش خرمیخواندند ، کار خودش را میکرد . میگفت حواسم هست ، مراقبم . به او می گفتند شاید به خودت مطمئن باشی ، به ترمزت که اطمینانی نیست ، لوازمه دیگه خراب میشه ، یا به راننده جلویی که اطمینان نیست ممکنه یه لحظه قلبش گرفت یا ماشینش ازکارافتاد اونوقت چی؟ و اوفقط خنده تحویل میداد.
تا آن شب
مرد جاافتاده ای با ماشین نونوارش در لاین آخر درحالیکه دیرش شده بود بسرعت به جلو می تاخت . درآنروز او ضررهنگفتی را متحمل شده بود و اعصابش بدجوری بهم ریخته بود .
از بدشانسی او ، بیژن پشت سرش قرارگرفت . دوباره با یک متر فاصله و چراغ زدنهای پیاپی بگونه‌ای که مغزِآشفته راننده جلویی متشنج تر وحسابی کلافه شد وحماقتی کرد که ازدید رانندگان اطراف آندو دور نماند . این موضوع مربوط به زمانی ست که هنوز اندیشه ی دوربین های راهنمایی هم در اذهان علما نیامده بود چه برسد به اینکه نصب شده باشد . مربوط به دهه ی شصت .
ترمز نابهنگام اتومبیل جلویی که از روی کلافگی و جنونِ آنی انجام شد سانحه ی دلخراشی را آفرید که اولین قربانی آن ، خودش بود که با گره خوردن به گاردریلِ وسط اتوبان و ورود آن به فضای درون ماشینش همراه بود و او در دم جان داد، و بیژن که بالاخره فاجعه ای آفریده بود گرچه اتومبیلش لت وپار شد ، ولی خودش شانس آورد که آسیبی ندید . تصادف مهیبی بود .
بیژن حدود 25سال داشت ، متاهل با یک فرزند . راننده ای که فوت کرد حدود60ساله بود با چند فرزند.
ترافیکِ سرسام آوری دراتوبان ایجاد شد . مردم از اتومبیلهایشان ریخته بودند بیرون وسانحه ی پیش آمده را توضیح و طول و تفسیرمی دادند و مجموعه ی گفته های شاهدین و نظر کارشناسی پلیس و کروکی ، رأی خلاف آندو را پنجاه پنجاه اعلام نمود .
در نتیجه ، بیمه بیش از نیمی از دیه را نپذیرفت .
وحال ، چند روز از آن حادثه گذشته .
بیژن در زندان است و وضع مالی درست حسابی ندارد و گرچه زیاد کار میکند ولی درآمدش چنگی به دل نمیزند و تنها کسی که رضایت نمیدهد ، همسر آن مرحوم است . زنی حدود ۵۰ ساله با چند فرزند ، همه فرزندان هم ، دکتر و مهندس .
همه فرزندانش باکلاس و به نوعی منطقی اند ولی مادرشان ، بگونه ای دیگر می اندیشد . دیه نمیخواهد
ولی مسبب فوت همسرش را دیده و قیافه و شخصیتِ اگرچه خام ، ولی جوانش دل او را لرزانده و گرچه
از او کینه به دل گرفته ولی چون گرگی، برایش دندان تیز کرده که آمیخته با روباهیِ خاصی ، قصد آزارش را کرده ، بدون اینکه فرجام این ماجرا را بداند چیست ، چون واقعاً خودش هم نمیداند .
تنها شرط رضایتش اینست : بیژن باید اورا به همسری قبول کند.
هیچیک از فرزندانش ، قصد گرفتنِ باقیِ دیه را نداشتند ، همگی ثروتمند بودند و والدینشان ثروتمندتر.
فرزندان ، مادرشان را دوره کردند که مادر! چه میگویی ؟ ما آبرو داریم ، او از کوچکترین فرزندت هم کوچکتر است ولی مادرشان میگفت : او شوهرم را کشته و باید برای من همسری کند و گوشش به هیچ حرفی هم بدهکار نبود. میگفتند گناه داره خبطی کرده ولی درهرحال او زن وبچه داره و به اصرار از او میخواستند کوتاه بیاید . ازآنها اصرار و از مادر انکار ، الّا بالله ، مرغش یک پا داشت .
بیژن، که همسر وفرزندش را خیلی دوست داشت، دست به دامنِ زنش شد که باهماهنگی قبلی با فرزندان متوفی، با همسر او صحبتی کند، با گریه زاری هم که شده رضایتش را بگیرد اوهم به اتفاق پدرش رفت و بارضایت و بزرگ منشیِ تمامیِ فرزندان مرحوم مواجه شد ولی همسرمرحوم نه .
به او گفت : خانوم جون من از هوو متنفرم میخواهم سر به تن هیچ هوویی نباشه ولی جوابی که از اون غُدّ شنید این بود : این وضع رُو اون دیوونه قبل ازاینکه شوهر عزیز منو بگیره باید فکرشو میکرد ، نه الآن که کار از کار گذشته . شرطِ رضایتم فقط و فقط همینه که گفتم : من فقط اونو میخوام و این حرفِ آخر منه . آنها هم دست از پا درازتر به خانه برگشته بودند .
بدجوری گیر افتاده بودند . گرچه وضعیتِ مالیِ درست و حسابی نداشتند ولی آرزویشان این بود که آن زن به گرفتنِ دیه بطور قسطی رضا دهد ولی نداد . فقط تنها رضایتی که داد این بود که : به یک روز کامل آمدنِ او درهفته هم قانع ام ولی آن یک روز اجباریست .
مشاوره ای با یک وکیل کردند و وکیل گفت : خواسته ی آن خانم، فقط بعنوان یک خواسته میتواند عنوان شود ولی بعنوان یک الزام نه .
ولی اینجا همسر بیژن هم یک اشتباه کرد . باهمه نفرتی که از داشتنِ هوو داشت فکر کرد : شاید یکروز نبودِ همسر درخانه ، به ازای چند میلیون دیه ای که باید درنهایت می پرداختند قابلِ گذشت باشد . آنها به آن پول نیاز داشتند . درنتیجه گفت : سگ خور، ولی فقط یکروز، با این شرط قبول . بعدش هم زار زار گریست .
پس ازگذشتن بیش ازچهارماه از تصادف، با بی میلیِ کاملِ زن وشوهر، این شرط تحقق یافت .
از اولین شب ورود بیژن به خانه ی آن زن ، حوادث بگونه ای خاص رقم خورد . همه فرزندانِ زن از مادرشان قهر کردند ودیگر به اوسر هم نمیزدند ولی او ازاین واقعه کک اش هم نگزید که هیچ، خوشحال هم شد .
آنها وضعِ کنونی مادرشان را نوعی جنون تصورمیکردند. زن با دیدن آن جوان درخانه اش، حس و حال جوانی، کم سن و سال به او یورش آورده بود . لباس تحریک کننده می پوشید و بزک میکرد و رفتاری دلبرانه برای او داشت به حدی تحریک کننده که یکروز درهفته، به دوروز درهفته و مدت زیادی نگذشت که بیژن فقط درهفته یکروز به خانه شان سرمیزد . درتمامیِ این دوران ، همسر اولش مثل تخمه برشته بالا پائین میپرید و شوهرش هم، تقصیرها را گردن زن دومش می انداخت وچون هرچه میخواست در آن خانه برایش تأمین بود زندگیِ پرشهوتی را دائم تجربه میکرد که آنهم نوعی جنون بحساب می آمد .
این وضعیت ، همسر اولش را روزبروز دیوانه تر میکرد .
دعواها و لاقیدیِ بیژن درنهایت به طلاق از همسر اولش انجامید . همسرش فرزندشان را باخود برد .
وقتی همسر اول، صیغه ی طلاقش جاری شد ، همسر دومش به یک ماست تبدیل شد . سردِ سرد ، انگار سطل آبی را، برآتش بریزند. او چه هنرپیشه ی قهاری بود که آنوقت که میخواست، میتواست شراره های آتش شود واینک خاکستری سرد وبی احساس. ازآنها که تشنه را لبِ چشمه میبرندوتشنه تربازمیگردانند .
کار به آنجا رسید که روزگارِ بیژن را با آنهمه سردیها و بی محلی هایش سیاه کرد .
بیژن ، قربانیِ مکر زنانه ای شده بود که ناشی از کینه و انتقامِ خاصی بود . انتقامی این مدلی .
اوبه بیژن گفت : خوش دارم از این به بعد مثل خانومِ "هاویشام" ولی بدون آرزوهای بزرگ زندگی کنم .
چون من ، چالز دیکنز رُو خیلی دوست دارم .
دیوانگی یکباره ، از سر و رویش بارید ولی بیژن، انگشت به دهان مانده بود که او چگونه دراین مدت، رُلِ "مرلین مونرو" را بازی کرده بود ؟
آن زن ، همچون یک روانی، ازمرگ شوهرش انتقام گرفته بود . با آمیزشی حلال .
بیژن ، هردو زندگی اش ویران شده بود درنتیجه اوهم کینه ی زنها را به دل گرفت ، گرچه اوهم برای خودش کم دیوونه ای نبود چون همسر اولش از اشتباهات مکرر او بود که از او جدا شد . به زمانی فکر میکرد که چه زندگیِ خوب و باصفایی داشت که خودش به گندش کشید .
زن ، بدجوری از او انتقام گرفته بود .
بیژن ، ازهمه جا رانده شده ، افسرده شد بگونه ای که وضعیتش ناخوشایند بود .
یکروز یکی از دوستانِ جدید و پولدارش که اهل شیطنت هم بود ، او را درحالی که درخیابان پرسه میزد دید و از پشت فرمون درحالیکه صداشو شبیه معتادها کرده بود صدایش زد و گفت : بیا آقا بیژن ، چرا ناراحتی ؟ تازه شدی مثل من ، منم بی ژَنم و از این بابت خوشحالم هستم و از اوخواست برای اینکه آب و هوایی عوض کند باماشین یه گشتی تووی خیابونا بزنند . او هم که داغونِ داغون بود پذیرفت و مدتی بعد درحالیکه باهم حرف میزدند چشمانِ دوستش، دودختر راکه در کنارخیابان بعنوان مسافرایستاده بودند را برانداز کرد . بیژن حواسش به آنها نبود .
دو دختر با آنکه لباسِ ارزان قیمتی به تن داشتند ولی بگونه ای غلیظ ، آرایش کرده بودند . با هم قاه قاه می خندیدند . ازنظرِ زیبایی هم بدک نبودند، وقتی که دوستش ترمز کرد تا آنها سوار شوند، نه بیژن فکرِ دوستش را خواند و نه دوستش فکر میکرد که به راحتی آن دو دختر، سوار ماشینِ گرانقیمتش شوند .
پس از سوارشدن ، خیلی سریع باهم گرم گرفتند و دخترخاله پسرخاله شدند.
بیژن داشت سیگار میکشید و درحالی که آرام ، سکوت کرده بود بدلیل عقده ای که مدتی بود در روانش جاری شده بود بدش نمی آمد آن دو دختر را آزار و اذیتشان کند . دوستش هم که اینکاره بود .
با تعارف دوستش و با رضایتِ دخترها ، چند دقیقه بعد ، داخل رستوران گرانقیمتی شدند .
همگی تا میتوانستند غذاهای لذیذی سفارش دادند با انواع دسر. آنقدرخوردند وخوردند ونوشیدند بگونه ای که از شدتِ سنگینی ، توانِ برخاستنشان نبود .
اول بیژن به هوای جاماندنِ پاکت سیگارش درماشین، بسمت پارکینگ رفت. اوبه آنها گفت : عادت دارد بعد از هر غذا یک سیگار بکشد .
یکربع بعد دوستش به ساعتش نگاه کرد وگفت: چرا نیومد؟ نگران شدم نکنه حالش بدشده باشه یا تصادفی یا... برم سرگوشی آب بِدم برگردم . دخترها هم هنوز شادمانه ، گرمِ گفتگو بودند و فقط به او گفتند : برو
و حرفشان را ادامه دادند .
درحالیکه بیژن ، ماشین را با قدری فاصله ازدرب رستوران نگه داشته بود با خنده هایی شیطانی ، هردو مثل باد ناپدید شدند .
دخترانِ دانشجوکه دیگر پول ماهیانه شان داشت ته میکشید ودرحالیکه خانواده هایشان ازمستمری بگیرانِ بهزیستی و کمیته امداد بودند، مسلماً برای پرداخت صورتحساب آن رستوران گرانقیمت ، نیاز به دریافت وامی درازمدت داشتند .
اینهمه دیوانه،درقالب یک داستان، ازمُرده گرفته تا زنده،بگونه ای برای خودش نوبربود.
بهمن بیدقی99/9/17


3