شعرناب

حال و روزم اینروزا...

تصویر هر چیزی به آرامی توی سرم میچرخد، دمای بدنم‌اونقدر بالاست که حس میکنم توی کوره در حال پختنم یا مثل پیراهنی که زیر انوی ۱۰۰۰ درجه مانده و بوی سوختگی میدهد.
کنار مردمک ‌چشمهایم قرمز شده، خط خنده ی تازه ای روی صورتم به من میخندد؛
موهای سفید بسیارم دوباره جوانه زده و نگاه توی آینه خسته ام میکند.
آفتاب دوباره از پنجره خودش را میکشد توو من اما مثل تکه ای از اجسام قدیمی میان خاطرات محو‌آدمها...
ته مانده ی افکارم را بالا می آورم و از بیزاری ای دست نمیکشم که استثنا ندارد.


1