شعرناب

بوی عطر

بوی عطر
دوستش گفت : حالا با خودت چندچندی ؟
جواب شنید : فکر میکنم چهل ، شصت
دوستش گفت : یعنی چی چهل شصت ؟
جواب شنید : مگه گناهامو نمیگی ؟ چهل جسمم ، شصت روحم
دوستش گفت : توو روحت ، کِی حالا غزلو میخونی یه دنیا از دستت راحت بشن ؟
جواب شنید : حالا خوبه که من ، هرچند سالِ نوری یه بار ، یه معرفت ازخودم نشون میدم تو چی بچه‌ها صدات میزنن اصغر بی معرفت
دوستش گفت : از وقتی اینومیگن بازخوشحالم . قبلاً که میگفتن اصغر کپک اصلاً حال نمیکردم . بازحالا یه حقیقتی رُو عنوان میکنن . راست میگن دیگه
جواب شنید : چه افتخاری هم میکنه نکبت . گمشو ردِّ کارِت ، کار دارم ، مامانم گفته برم نون بخرم
دوستش گفت : خب منم باهات میام ، مامانم بهم نگفته نون بخرم ولی میخرم تا سوپرایزش کنم
جواب شنید:اوه کی میره اینهمه راهو. به بچه ها میگم ازفردا دیگه بِهِت نگن بی معرفت مثل اینکه آثاری ازمعرفت تووی کویرِ وجودت هویدا شده
دوستش گفت : آره دمت گرم ، بگو دیگه بِهِم نگن اصغر بی معرفت ، یه چیز دیگه بگن
جواب شنید : تو هم انگار تنت میخاره ها ، مثل اینکه خودت هم دوست داری اسم رووت بذارن و یه ریز مثل آفتاب پرست اسم عوض کنی ، ببخشید رنگ عوض کنی ، چی دارم میگم ، لقب عوض کنی
دوستش گفت : اینقدر برام اسم گذاشتن که عادتم شده اصغرِ تکی صدام نکنن یه وصله ای بچسبونن بِهِم
جواب شنید : من ، به این مزخرفی چرا لقبی یدک کش ام نمیکنن؟ مثل آدم اسم خودمو صدا میزنن، تازه، یه آقا هم اولش میارن و باهاش حسابی حال میکنم
دوستش گفت : جلوت آره ، پشتت که نشنیدی چیا میگن ، چیزایی که " بی معرفت " جلوش شاهه
جواب شنید : مثلاً چه چیزایی ؟
دوستش گفت : بگذریم ، جونمو که ازسرِ راه نیاوُردم حالا بزنی ناکارم کنی. این هیکل غول تشن ات رُو که می بینن زود یه آقا بِهِت میچسبونن که جون سالم ازمهلکه به در ببرن بیچاره ها ، با این اخلاق سگیت جواب شنید : چی گفتی ؟ و جستی زد و اصغر مثل قرقی یه دفعه تبدیل به یه نقطه شد
روز خوبش بود و خنده ی بانمکی کرد و قدمهاشو به سمت نونوایی تندتر کرد
وقتی به نونوایی رسید ، اصغر نونشو خریده بود و داشت میومد بیرون . پِخّی کرد و اصغر مثل فرفره فِلِنگو بست و دوید بسمت خونه شون
رفت تووی فکرِ موضوعِ چهل شصت . به خودش گفت : چه خوب میشد با خودم صفرصفر میشدم دیگه نه جسمم و نه روحم گناه نمیکرد و اونوقت ، عجب حالی میداد . این فکرشو بعداً به اصغر هم گفت
تووی همین فکر موند و سعی کرد فکرشو عملی کنه . طوری شد که اصغر، یه روزی بهش گفت : ایول من که کاملاً از تو دوست خوبم راض ام ، توچی ازمن راضی هستی ؟
جواب شنید : آقا این حرفا چیه ؟ تویی که باید حلالم کنی بامعرفت
دوستش گفت : خداییش ، روو خودت خوب کارکردی یه جورایی جفت شیش اوردی
جواب شنید : آره خداییش همینطوریه که میگی . خیلی شانس اوردم . شانس که یعنی توفیق خدا
هردو رضایتمندانه خندیدند
ادامه داد : شکرخدا ، خدا مثل همیشه کمکم کرد . راستی اصغر ! من چقدر خدا رُو دوست دارم
اصغر گفت : منم دوستش دارم ، خیلی ، یعنی بینهایت
اون روز چه روز خوبی بود .
ازاین ماجرا دوسال گذشت
وقتی پیکرِ پاکشو ازجبهه به شهرشون اوردن و مردم شهر تشعیع اش میکردند اصغر ازمیون اونهمه آدم خودشو بسختی به تابوت رسوند و تا تونست تابوتشو بوسه بارون کرد
فضای اطراف تابوت چه بوی خوب عطری میداد .
بهمن بیدقی 99/10/19


1