شعرناب

ناجی

فصل اول:تصمیم
ندیمِ هم طبعِ ربیع،زمستان حوصله ام سرریز شده که از " برکه اشکِ یخ زده ی " چشمانم قوهای تمنا؛ در آسمانِ وسیعِ فاصله،سمتِ رایحه ی ریحانی حریمِ وصال بالِ پرواز می گشایند تا خبرت کنند اینجا کسی بی قرار به دلتنگی کوچیده است اینجا کسی بی قرار به دلتنگی کوچیده است؛شور و شوقِ کاشانه ی شادی، شطِ شهدِ دیدارت را سوی من جاری کن بگذار از این زَکیدن مقابلِ آیینه ای که؛خودی درونش نیست رها شوم و با سلامِ سلانه وار مسیحاییَت تصلیبِ آسایشم،خداحافظ بگوید خداحافظ بگوید؛ این تمدنِ نامتمدن،که مشعلِ وحشیِ شرارت را؛در مجمرِ پلیدی نهاده و گرداگردِ گردونِ گردنده می گرداند می گرداند؛حلوای وفاتِ دوستی را بینِ،خباثت های خصومت ورزِ خون ریز...
خباثت های خصومت ورزِ خون ریز با رحیقِ رحمت و رأفت تو؛مستِ صلای صلح صالح می شوند
می شوند می شوید می شویم می شود
می شود با تویی که آبستنِ اعجازی رد الشمس کرد به قفای گذشته برگشت و سنانِ سنگی حسادت و نزاع را از دستِ قابیل گرفت کنون بیا؛سوار بر رخشِ زمان،به پیش تر برگردیم
شیطان تصمیم گرفته به آدم سجده کند...!!
فصل دوم:نقطه چین......
به ضریحِ صامت،،مصوت ها دخیل بسته ام که به برکتِ حرمِ حرمت شان درد و دل نامه ام را گوش کنی این جاده ی جنون جدال که پیش گرفته ای به پرتگاهِ لجاجت و تهِ دره ی تباهی راهی می شود با توأم ای همان که مهر
موبد عبادت گاهِ نگاهَت...... هست یا نیست؟؟؟بگذار بگذریم از این گذرگاهِ تاریکِ گله که بعد از هر سیاهی فلقِ فراغت؛از افقِ آسودگی،طلوع می کند مگر گذشته های خوب در یادَت غروب کرده اند که خاطرِ احساسَت به تله ی توطئه ی تردید افتاده و این شیطانِ شکِ غم غربیگی پرداز رغبت قریب بودنِ ما را به غنیمت برده امّا فراموش نکن عاقدِ عقدِ همبستگی من و تو خدا بود باور کن تا پشتِ سر گذاشتنِ سنگلاخِ رذیله ی رنج چیزی نمانده است باید در این سلوک،ساز سُرنای صبر را کوک کرد تا نگرانی از خار و خسِ خستگی،با اکسیرِ این صدا به سایه سارِ یاسِ اطمینان مبدل شود آری با توأم ای همان که مهر موبد عبادت گاهِ نگاهَت......
هست یا نیست؟؟؟
فصل سوم:ناجی
چشمانِ زمان مات و مبهوت متعجب از این حالت،اثاثیه در هوا شناورند پس تا سقفِ استقامتِ ترک خورده ام نیز،بر سرم ساقط نشده باید صیحه ی سکوتم را خفه کنم و حرف بزنم ناجیِ نجابت قدیم؛در برهوتِ رفتارت،،کژدمِ کنایه هایت،
روحِ تحملم را مسموم کرده که از زهرِ بغضی بالغ؛ راهِ نفسِ صبرم،به تنگ آمده دیگر نمی دانم چگونه می خواهی برای صیانت دلِ ناآرامیده ی دردمندم با رفوی توجیه، عصمتِ دریده ی اخلاقت را خیاطی کنی وقتی؛در قاموسِ عبوسِ پرافسوسِ اکنونِ تو،اِحرامِ حریمِ احترام حرام شده و پسرکِ چموشِ سرزنش؛زاییده از شکمِ ملامت،با تیروکمانِ انتظاراتِ بی اساس دیده ی ستارگان سعادت را کور کرده که حضرتِ بودن؛تشنه ی گذشتن،از این مهلکه شده است امّا ببین من هنوز هم کفشِ رفتن؛ پایِ ماندن،نکرده ام
حال خودت بگو اندوهِ درماندگی ست یا دوست داشتنی بی مانند؟؟؟
که توبه از تو...
"نه،نه"
عاجزانه،،
از تو؛به تو،
پناه آورده ام!!!
پ.ن:
درد من بر من از طبیب منست
از که جویم دوا و درمانش؟؟؟؟
(سعدی)
مجموعه ی دنباله رو ناجی سه فصل از زندگی عاشق و معشوقی ست که با تب و تاب اولیه ی هر عشقی در زمان سفر میکنند و می خواهند معمار معجزه ای به نام تصمیم باشند که در بخش های بعد شاهدیم آن شور و شوق ابتدایی رنگ میبازد زندگی و روزمرگی سرسبزی دلدادگیِ آنها را به خزان میکشد و ....
ناجی
پژمان بدری


1