داش مشتیداش مشتی : آدم لوطی مسلکی بود ولی اخمو . حرف او تو محله حرمت داشت ، ولی پای اوسا کریم که میومد وسط ، می شد گوله ی نمک و چرب زبونییاش گل می کرد . راز و نیازش هم با بقیه ی آدما یه ارزن فرق داشت . اون روز چون نتونسته بود کاری برای یه مفلس گرفتار انجام بده . خیلی دمق بود خروس خون ، یه راست فر خورد خونه ی پدری و از پله ها رفت پایین و چپید کنج پستو . کلاه شاپو رو از سر برداشت و همینطور که چشاشو به سقف دوخته بود ، بغض آلود ، گوش چپ خودشو با دست یغورش محکم گرفت و لرزون به طرف بالا کشید و گفت " بکش اوسا کریم ، هر طور می خوای بکش رفیق ، ولی منو نگا ؛ همینطور که داری می کشی و دلمو ریش می کنی و اشک مارو درمیاری ، واسه ی این بی مقدار ، یه بار دیگه بنده نوازی کن . می دونم با این گوش مالیا می خوایی به من یه لا قبا ، چیزایی رو خر فهم کنی . بیبین با مرام ، تا سحر نشده از تو یه پر و بال عقابی می خوام ، چی ؟ می خوام ، یه بار دیگه یکی از اون درمونده هاتو سر رام بذاری ، می خوام امشبی با هم بی داد کنیم آ . خوب حالا مشتی دیگه گوشمو ول کن ، بذار برم . خرگوشم کردی بابا ، وفاتو شکر " . چشمای خیسشو با دستمال یزدی ی دور گردنش پاک کرد و همین که اومد از پستو بره بالا ، مکثی کرد و برگشت یه نگا به تسبیح هزار دونه ی آقاجونش کرد که از دیوار طبله کرده ی پستو آویزون بود . با تبسم گفت " بیبین منو ؛ گلو گیر نشو ، امشب گردگیری داریم برات ، آره بابا پیری ... !!! 06 / 10 / 99 #محمودرضا رافعی
|