بماند برای خودتگفت: «من به او اعتماد داشتم! میفهمی؟!» گوشی را پرت کردم روی میز و گفتم: «تا اعتماد از نظر تو چه باشد!» آمد و نشست روی مبل! نمیدانم به خاطر پرت کردن گوشی بود یا نگاه نافذم. ولی هر چه بود، حس کرد شنوای درد دلش هستم. زل زد به بخار چایی! گفت: «اعتماد یعنی حرف که زدی، بماند همان جا!» و ساکت شد. چند دقیقه، فقط صدای تیک تاک ساعت، به سکوتِ اتاق سَرَک میکشید. به خود که آمد، سر بلند کرد. نگاه قهوهایاش را سُر داد توی نگاهم! کاویدمش! نگاهش سوز داشت. ولی نمیشد کاپشن پوشید و توی زمستانِ چشمانش، زیر آن برف قدم زد. طوفان نمیگذاشت. من به حرف آمدم: «ولی هر حرفی را هم نباید به هر کسی زد.» این بار من بودم که سکوت کردم. حالش خوش نبود. ولی چارهای هم نبود. باید بَرَش میگرداندم به همین دنیا! ادامه دادم: « ببین! این آدمها اعتمادی را که تو معنا کردی نمیفهمند. این را همیشه به خاطر داشته باش. ولی این را هم فراموش نکن که کنارِ تمامِ سیاهیها، سفیدی هم پیدا میشود. پس تا سفید را پیدا نکردهای، بگذار حرفت بماند برای خودت!» حرفی نمیزد. فقط نگاهم میکرد. خوب که حرفهایم در دلش تهنشین شد، دست برد سمت استکان چایی! چایی از دهان افتاده بود. او دوباره با دیدگانش مرا نشانه گرفت. و من از زاویهای که نشسته بودم، ندامتِ نگاهش را لمس کردم.
|