شعرناب

زنگ بزن

بعضی وقتها که سخن از گذشت زمان و سرعت آن می‌شود آدم خیلی حرف برای شعار دادن دارد می‌گوید مثل برق گذشت! چه زود! چه خوب! چه حیف! اما شاید معنی اینها را نفهمد. حتی می‌گوید مثل چشم بر هم زدن یا پلک زدن می گذرد و بعد به تمسخر پلکش را می‌بندد و باز می‌کند و می‌گوید چرا نگذشت؟ و بعد می خندد و نمی‌داند چه تمسخر مسخره ای را مرتکب شده است . سالها میگذرد لحظه ها می آیند و میروند. سالها میگذرد روزها و ماه ها می آیند و میروند. سالها میگذرد و سالها می آیند و می روند. سالها می گذرد و دوستی ها می آیند و نمی رود. این نرفتن آن‌ها کار دست آدم می‌دهد لحظه های رفته روزها ماه‌ها و سال‌های گذشته باز می‌گردند مثل همان برقی که رفته بودند می آیند. می آیند، جلوی آدم می نشینند تا آدم همه شان را یک به یک نگاه کند. به صورت این یکی نگاه کند و بگوید طفلکی چه مظلوم و آرام گذشت، و به دیگری بگوید عجب شری بودی! آن یکی را شیطونک خطاب کند و آن دیگری با تندی بگوید لعنتی! کاش هرگز نمی آمدی، که با آمدنت خاطره که باز آمدنت خاطره آمدنت را زنده کند. یکی دیگر هم بگوید اگر صد بار دیگر هم می آمدی همین کار را می‌کردم، و با نگاه به بعدی این کلمات روی لبانش می دود: کاش برمیگشتی تا آن کار را نمی‌کردم. آنگاه به یکی به یاد لحظه دوستی می‌افتد اولین بار که دیدمش، اولین بار که با او حرف زدم، با دیگری به یاد لحظه خداحافظی می‌افتد، لحظه روبوسی، لحظه ای که آدرس به هم دادیم، شماره تلفن همدیگر را گرفتیم، و گفتی زنگ بزن! زنگ زدی در اقیانوس زندگی، و هیچ کس حتی زنگ زده مان را جمع نکرد تا به عنوان آهن قراضه استفاده کنند، و یا در آزمایشگاهی، مرکز تحقیقی چیزی، به بچه ها نشان دهند یا آزمایش براده آهن را انجام دهند، که ما صد بار آرزو می کردیم ای کاش یک مشت براده آهن و یک آهنربا داشتیم و آن را انجام می دادیم. که لااقل کودکی بازیگوش بیاید و یک انگشت از سر تا پای ما بکشد و دستش که رنگ شد بخندد و بگوید رنگ پس میدهد! و بعد با انگشت شست آن را پاک کند تا مبادا مامانش دعوایش کند، یا آن را به لباسش بماند و لباسش کثیف شود. آری! ما زنگ زدیم چون ساده بودیم، چون خودمان، و یکدیگر را رنگ نزدیم تا زنگ نزنیم. ما رنگ مصنوعی به خود نگرفتیم، چون می خواستیم یک رنگ باشیم، به همان رنگی که از کوره در آمدیم. ولی مگر روزگار گذاشت؟ همان روزگاری که همه اش می شنیدیم روزی بود و روزگاری و غیر از خدا هیچکس نبود، خدایی که پس از آن روزگار میلیون ها میلیون موجود آفرید، در هزار رنگ و هزار نوع و همه آنها را مسخّر یک بشر ناچیز کرد، همان بشری که حتی ملایکه هم به فساد او در زمین آگاه بودند (آیه 30 سوره بقره)، و همان بشری که اشرف مخلوقات شد همان بشری که من و تو هم از تبار اوییم. من و تویی که با هم دوست شدیم، به هم گفتیم زنگ بزن! و زنگ نزدیم. شاید درستش هم همین بود!


1