تصویری که از دانشگاه داشتم و اما واقعیتروزهایی هم بود که در خیالات خود، جایی که ذهن به لطافتِ یک رؤیا گره میخورد و همه چیز در اشتیاق خلاصه میشد، به آیندهٔ ظریفمان سفر میکردیم. دو_سه تا رفیق میگذاشتیم و مقداری چمن! اتوبوس میگذاشتیم و نیمکتی خلوت! جرعهای شادی و مقدار زیادی امید! هلهله میگذاشتیم و یک دانشگاه که تصویرش، کم و بیش در اقیانوسِ ذهنمان نقش بسته بود. یک دانشگاه که دوازده سال برایش دویده بودیم. و یک دانشگاه که سرشار از خاطراتِ رنگی بود. آنگاه غرق میشدیم در تک تکِ اندیشههای پنهانمان! آنجا، پشتِ ساختمان دانشکده، دانشجویی هم بود که جزوه به دست، قدم برمیداشت و دلِ برگهای زرد و نارنجی را میلرزاند. و اینجا یک بلاتکلیف که تمامِ اینها را به تصورش راه میداد و بدون اینکه حتی متوجه باشد، لبخندی به لب میرویاند. یک قلمی هم بود که کاغذ خط خطی میکرد و طرح میریخت. طرحِ کلاس را، استاد را، غلغله را! یک قلم بی غل و غش که بیمدارا نقش مینشاند بر برگهٔ یک ذهنِ نحیف! و ما چشم به یک خیالِ واهی، بیآنکه پلکی بزنیم به پوچیِ این سراب، دل میدادیم. گاهی هم میشد که در سلف مینشستیم. یک جا پشت میزهای شاید زرشکی! تکیه میدادیم به صندلیهای شاید فلزی! و از برنامهٔ روز بعد میگفتیم. از کلاسِ استاد فلانیِ عزیز و اینکه تحقیقِ فلان درس را چگونه خواهیم رساند. چه تعبیری داشت تصوراتِ عمیقمان! انگار که سمفونیِ دلنشینی را نواخته باشند و ما فقط یک بار شاهدش باشیم. و چه روزی بود! روزی که فهمیدیم یک نحوست، به اندازهٔ تمام نحسیهای عمرمان، نشسته بر بامِ رؤیاهای زرینمان! سردمان شد. زمستانی شد آن سرش ناپیدا! ما یخ زدیم. بعد از آن همه خونِ دل خوردن، جواب ما نمیتوانست این باشد. شاید این پله، به زندگی دلخوشترمان میکرد. شاید آیندهٔ مجهولمان تاریِ خود را میباخت. و یا شاید حتی میفهمیدیم، خورشید صبحها ازکدام سو طلوع میکند. اما افسوس...! حالا بلورِ پندارمان، لبپَر شده است. در دلهامان بلوایی است که در سخن نمیگنجد. و در ذهنمان جنگی است که به سختی بر کاغذِ احساس مینشیند. حالا هر روز مینشینیم پشتِ مانیتور و زل میزنیم به بخارِ چاییِ هلدارمان! گاه نارنگی پوست میگیریم. گاه سیب قاچ میکنیم. و گاه به این فکر میکنیم که حتی در کوچه پس کوچههای افکارِ خلاقمان نیز، چنین قرارهایی نگذاشته بودیم. قرار نبود وقتی صدای استاد قطع و وصل میشود، ما از پشتِ پنجرهٔ اتاق، به یک منظرهٔ پاییزیِ بارانزده دل ببازیم. و آنگاه که کلاس شروع میشود به جای خودکارِ قرمز و جزوه، دنبال شارژر بگردیم. قرار نبود به جای استاد، سامانه از کلاس بیرونمان کند. و هنگامی که برق قطع میشود، از بود و نبود دست بشوییم. ما قرارهای بهتری گذاشته بودیم. رنگیِ رنگی! سفید و خاکستری! با همهٔ شیطنتها و تمامِ مهربانیهایمان که دست و دل میلرزانْد. و عظمتِ عشقی که قلبمان در قبالش کم میآورد. قرارهای ما ملموستر بود. دست که میزدی حس میشد و در رگ به رگِ زندگیات به جریان درمیآمد. میشد دید، شنید. و حتی طعمشان را چشید. رؤیاهای ما رؤیا نبود. زندگی بود. رفت و آمد داشت. خنده داشت. امید داشت. رؤیاهای ما چیزی فراتر از ایستادن بود. چیزی آن طرف خیالاتمان! چیزی در قلبِ واقعیت! رؤیاهای ما یک لحظه گوش سپردن بود. یک لحظه دیدن! یک لحظه رستن از امتدادِ زمان! اما حالا...! حالا فقط علی مانده و حوضش! ما ماندهایم و یک جهانْ خیالِ متروک! و یک ذهن که دیگر رؤیا نمیبافد، خیال نمیچیند، فکر نمیکند. ما ماندهایم و عالمی سرما و تنها یک زمزمهٔ مبهم که "ای کاش این زمستان، گرم شود!" پی نوشت: این موضوع در واقع موضوع پیشنهادی دانشگاه بود و بنده به توصیهٔ یکی از دوستان تصمیم گرفتم در این مسابقه شرکت کنم و زمانی را بین مشغلههایم به نگارش این موضوع اختصاص دهم. و حالا از ایشان نهایت تشکر را دارم. چرا که موفق به کسب مقام در همین مسابقه شدم. امیدوارم مورد پسند شما عزیزان نیز واقع شود.
|