کاموایی بنفشکاموایی بنفش : آلاله ، همین که رج آخر ژاکت کاموایی رو کور کرد ؛ با شوق به تن کرد و از خونه زد بیرون . تنها تفریح او دیدن ویترین مغازه های بالا شهر بود . مثل همیشه تا از اتوبوس پیاده شد ، رفت به سمت بالایی . طرح این کاموایی بنفش رو از جلوی همین ویترین ها الگوبرداری کرده بود . شب یلدا بود و خیابونا پر ازدحام . با حسرت به آدمهای شیک پوش و دستهای پر اونا نگاه می کرد. پندهای مادر خدابیامرز آویزه گوشش بود " رفتی شهر، داهاتی بازی در نیاری ها ؟ ، مات خوراکی ها نشی آ ؟ ... " . داشت از مقابل لوازم آرایشی می گذشت که بوی عطر یاس او را برد به خاطرات شیرین گذشته . به خودش جرات داد و تا پادری ی فروشگاه جلو رفت . خیره شد به خانومی که با تبسم ادوکلنی را به کاپشن صورتی رنگ دختر خود اسپره می کرد . ناخودآگاه کمی جلوتر رفت و خودش را بجای اون دختر زیبادید . یک مرتبه ژاکت کاموایی او کشیده شد و فروشنده او را از مغازه بیرون انداخت . آن مادر و دختر وقتی رفتار زشت فروشنده را دیدن ، با ناراحتی از فروشگاه خارج شدند و بدنبال آلاله گشتند . کمی جلوتر آلاله داشت ژاکت خود را مرتب می کرد ! مادر آهسته به دخترش چیزی گفت و با هم رفتن جلوی آلاله و دختر با صحنه سازی کاپشن را از تنش درآورد و گفت از بوی اعطر این سرم گیج رفت نمی خوامش و با ناراحتی کاپشن را به مادرش داد و با قهر رفت جلوتر . مادر هم درمانده رو به آلاله کرد و گفت " تا دخترم سرما نخورده برم براش یکی دیگه بخرم ، کاپشن را روی دوش آلاله انداخت و نوازشی کرد و گفت بیا عزیزم فکر کنم تو از بوی عطرش خوشت بیاد تا آلاله خواست دهان باز کنه ، اونا دور شده بودن ،،،! یلدای 99 محمودرضا رافعی
|