شعرناب

فرار از آگاهی

آدمی ، موجودی آزاد ورها آفریده شده ، که این آزادی ورهایی از دام و بند وحصارهای خود ساخته و خود آفرین هنوز در کودکان محفوظ مانده وکودکان مانند بزرگترهای خویش اسیر و گرفتار نیستند که پرداختن به ماهیت واقعی وجود یک کودک ، خود بحث دیگری ست ونیاز به گفتگویی جامع دارد . بلی انسان موجودی آزاد ورها بوده است که بابررسی کلی در باره ی زندگی انسانهای اولیه ، این آزادی وحتی رهایی را در آنها بیشتر می بینیم . اما انسان بهمرور زمان نااگاهانه وناخودآگاهانهبا چنگ انداختن به عوامل بیرونی ، آزادی واقعی خودرا از دست داده . وخود را دردام وبند انگیزه های بیرونی افکند ه وناخودآگاه خودرا در آنها گرفتار کرده است . که به تدریج شاخه های افزون طلبی ، قدرت طلبی ، خودبرتربینی ، خودبزرگ بینی درمقایسه ی با همنوعان خود نیز گریبانگیر وی گردیده ا ند که همین عوامل باعث محدودیت و رکود فکری دربشر شده اند و آدمی با دل بستگی به عوامل بیرونی ، در سیاهچالِ ناخودآگاه آنها گرفتار شده است . این روند زندگی برای بشر بانوشتن کتابها ی زیادی در همه ادوار برای استحکام بخشیدن ناخودآگاه به تفکرات خود درباره ی اینگونه زندگی کردن بشر ، توسط نویسنده های متفاوت ، آنگونه مستحکم وپابرجا گردیده که دیگر تغییری در روند ونظام زندگی تا به امروز بشر بوجود نیاورده است.
ادمی موجودی آزاد ورها آفریده شده ، اما خود برای خویشتن حصارودام و بند آفریده و خودرا گرفتار می کند وانسان آزاد ورها ، تبدیل به موجودی دربندو در حصار می شود . وهرقدر این حصارها بیشتر می گردد ، ترس و نگرانی و اضطراب ، و اندوه و رنج بشری بیشتربطور ناخودآگاه برگُرده ی اوخودنمایی می کند وافزون تر باعث آزار واذیت بشر می گردد .در حالی که آرامش واقعیآدمی در آزادی ورهایی وعدم اسارت اوست . انسان دربندو گرفتار هیچگاه احساس امنیت و آرامش ندارد ، که دراین اسارت وگرفتاری بین حاکم و محکوم تفاوتی نیست . یعنی همانگونه که یک برده گرفتار ودراسارت است ارباب نیز دراسارت است .که آزادی ظاهری آنها باهم متفاوت گردیدهاست ، درحالی که دربند بودن واسیر وگرفتارِ خود بودنِ ارباب و برده یکی ست . آزادی واقعی انسان ، زمانی برای او محقق می گردد که افراد باشناخت واقعی خود ، ریشه وعلت وانگیزه ای که انهارا به اسارت کشانده را در خود آگاهانه شناسایی نموده و خودرا از اسارت آن رهایی ببخشند ، آنگاه است که آزادی واقعی انسان با آرامشی که بااسارت آن را درخود آن را از دست داده است ، دوباره نصیب آدمی می گردد . من کار به این ندارم که چقدر از افرادراغب به شناخت واقعی خود هستند ویا چقدر نیستند ، اما واقعیت انسان ایناست وهرکسی بااین ظرفیت واستعداد وبالقوه گی آفریده شده . وآرزوی ناخودآگاه تمام انسانها نیز رسیدن به این درجه و مقام در خویشتن است که با چنگ افکندن به آن آرادی در خویشتن ، آدمی به آرامش واقعی دست می یابد . چیزی که آدمیان را درحفط و بقا واستمرار خطای خود مصمم و سخت نگاه داشته عدم آگاهی آنها از واقعیت خویشتن است . ودلیلی که هرکس در هر کجای جهان ، ازهمان ابتدای عمر وزندگی خویش ، روند مستمر و معمول زندگی را (روندی با مقایسه ورقابت) را برای خود انتخاب می کند ، عدم آگاهی فرد از ساختار واقعی و حقیقی اوست . آدمی ، ناخودآگاه به دنبال آرامش خویشتن است ، ودلیل آن ، تنش وناآرامی درونی ست که در هر کسی وجود دارد، وناخودآگاه فرد به دنبال روندی ست که ناآرامی ویا همان تنش درونیِ وی رافرو نشاند ، این نفسِ فعل و عمل وحرکت هرکسی ست ( البته ناآرامی وتنش درونی انسان انگیزه ودلیلی که دارد ، دوری انسان از ماهیت واقعی خودش است و عوامل بیرونی واکتسابی هرگز سبب فرونشاندن وبی اثرکردن تنش ها در آدمی نمی گردند ، بلکه اثراتی برعکس دارند وبیشتر فرد را دچار چالش ترس ، ببم و نگرانی ، دغدغه واضطراب و ناامنی و نا آرامی می نمایند .پس گمشده ی انسان یا هدف ناخودآگاه هرکسی به چنگ آوردن ، آرامش برای خنثی و محو کرد ن ، تنش وناآرامی در خودیشتن است . وگفتیم دلیل ناآرامی واضطراب و استرس و دغدغه ی بشر ، جدایی از ماهیت واقعی خود است ، یعنی تنهاراه دست یافتن به آرامش ، برای هرکسی بازگشت به خویشتن اوست ، ودلیلی که آدمی از حقیقت وجودی خود دور می شود ، بی خبری و نااگاهی اوست . آگاهی یافتن درباره ی ماهیت واقعی خود ، می تواند بشررا برای رسیدن به آرامش و امنیت و ایمنی به دست یابی به ماهیت واقعی خود رهنمون شود . زمانی که بشر به آگاهی لازم دست بیابد ، بازگشت بخویشتن نیز برایش میشر می گردد . همانگونه که ما برای شروع مطالعه ی یک کتاب درسی ، ابتدا نام خدا ، الله ، بسم الله را می آوریم ، لازم است برایتذکر به آگاهی بشر نیز همینگونه (خودآگاهی ) جزئ کتابها ودانسته های او قرار بگیرد . ( البته به این نکته نیز اشاره شود که هرکسی با شناخت خود وبا آگاهی یافتن از ماهیت واقعی خود به ادراک روشن حقیقت می رسد وبه حقیقت وجودی خویشتن می تواند چنگ بیاندازد ) حضرت علی (ع ) فرموده اند ؛
من عرف نفسه فقد انتهی الی غایه کل علم و معرفه
کسیکه خودرابشناسد ، پس همانا به نهایت همه دانستها ومعرفت ها دست یافته است
پس آگاهی یافتن درباره ی ماهیت واقعی خود ، رسیدن هرکسی به حقیقت خود است که اینگونه مهم و اولی ست . وتنها راهی نیز که با آن جوامع بشری به تغییر ودگرگونی وتحول می رسند نیز همین است .
بلی ، انسان موجودی آزاد ورها وصاحب اختیار دربرابر اعمال خویش ، آفریده شده ، ولی از زمانی که تاریخ اولیه ی آن به درستی مشخص نیست ، شاید به دلیل ترس ، بیم وداشتن نگرانی و اضطراب ، برای خود از عوامل بیرونی ، تکیه گاه و پناهگاهساخته و با تکیه به این عوامل خودرا از بیم و ترس و نگرانی رهایی می داده است . یعنی بیم و نگرانی و رنج و اندوه آدمی باعث ایجاد دل بستگی وتعلقات برای وی گردیده ، تادر پناه تعلقات ودل بستگی های خود احساس امنیت و آرامش وایمنی داشته باشد . در صورتی که دلبسنگی های آدمیان باعث دفع نگرانی و بیم و اضطراب آنها نمی گردد ، بلکه برعکس همان تعلقات باعث ایجاد ببم و ترس و نگرانی برای هرکسی می شوند .
آدمی در هرسرزمینی با چنگ انداختن به عوامل و انگیزه های بیرونی که سرآمد آنها ، قدرت ، کسب ثروت و بچنگ آورد شهرت هستند ، ناخودآگاه با دلبستگی به این عوامل باماهیت واقعی خویش باساختار حقیقی خودبیگانه گشته واز آن دور می شود . وبیگانگی با ساختارحقیقی خود از آدمی موجودی مستاصل ونگران ، دچار ببم وترس و اندوه و نگرانی واز وی شخصیتی خشن و خشونت بار و جنگ طلب ساخته است . وهرقدر آدمی بیشتر به عوامل بیرونی تکیه میدهد ، بیشتر باحقیقت خویش ببگانه تر واز آن بیشتردور می شود .
چرا آدمی از آگاهی یافتن ودانستن در باره ی حقیقت خود نگران است ومی توانیم بگوییم ، از انچه سبب آگاهی و دانستن آن درباره ی حقیقت خود می شود دوری می جوید؟... وچندان اصراری برای شناخت حقیقی خویش ندارد ؟ کسانی که باخودآگاهی به شناخت واقعی خود ، وشناخت انسان دست یافته اند ، وخامت و خطر بیگانگیِ انسان با خویشتن را می بینند . اما چرا هرکسی دربرابر شناخت واقعی خود ( آنچه هست ) بی تفاوت و سهل انگار است ؟ شاید علت اصلی آن همان نا اگاه بودن هرکسی از ماهیت واقعی اش است که اصراری برای شناخت آن ندارد . هرکسی باتوجه به فرهنگ وعقاید وباورهای جاری درجامعه ی خود ، برای خود از نظر فکری مکانی آرامش بخش آفریده ودر آن سرزمین فکری با طمانینه و آرامشی ظاهری زندگی می کند . اطمینان به دنیای آرمانی خود برای هرکسی بدون توجه به موقعیت اجتماعی هرفردی آیا نمی تواند انگیزه ای مهم و دلیلی محکم برای هرکسی برای فرار از شناخت واقعی خویش باشد ؟...
گفتیم ، آدمی موجودی آزاد ورها ، وبی دغدغه آفریده شده ودرکودکی این آزادی و بی دغدغه مندی را با خود دارد . اماخودوی از خویش ، بعداز دوران کودکی موجودی گرفتار و ناآرام ودغدغه مند ومستاصل وجریحه دار می سازد . وبرای رهایی از این نا آرامی و دغدغه واضطراب ، به عوامل وانگیزه های ببرونی مستمسک می شود . درهرکشوری دریکایک افراد به دلیل باور وعقاید موروثی وفرهنگ انباشته از همان باورو عقاید و رسومات وغالب بودن فرهنگ بر روح و جان تمامی مردم هرسرزمینی ، هرکسی از همان ابتدا تحت تاثیر وغلبه ی فرهنگ وانگیزه و عوامل آن ، خانواده ، فرهنگ و جامعه ، ناخودآگاه و نااگاهانه برای خود تکیه گاه و پناهگاهی ساخته و آرامش خودرا با تکیه به آنها درخود تضمین می کند . در حالی که فرد در کودکی نفسا و ماهیتا ، خود آرام و بی دغدغه است واز آرامش برخوردار است . ولی فرد باجدا شدن از آرامش وامنیت حقیقی وذاتی خویش ، از آن جداشده وبه عوامل بیرونی پناه می برد ، که آرامش در گرو آنها ، آرامش واقعی برای هیچ کس نیست بلکه آرامشی تصوری و خیالی ست . اطمینان داشتن به همین سرزمین آرمانی وخیالی و تصوری ، وی را از اگاهی یافتن درباره ی خود حساس واز باخبرشدن درباره ی واقعیت خود دور می سازد . وفرد هیچ اصراری برای شناخت خود ندارد بلکه در قبال کسی که دراین باره گفتگویی داشته باشد ویا کتابهایی که دراین زمینه وجود دارد بهنوعی جبهه گیری می نماید ؟ آدمی موجودی آزاد ورها آفریده شده ، ولی جرات وشهامت اندیشیدن به این آزادی ورهایی را ندارد و گاه ذهن ، برای صاحب خود ، دامی با عنوان "عدم تعلق " و" عدم وابستگی" ساخته وفرد را اینگونهدربند و گرفتار می سازد وفرد بدون پای بند ی بههیچ تعلق ووابستگی ، ناخودآگاه وناآگاهانه دراسارت بی تعلقی وبی دلبستگی گرفتار می شود . ممکن است درفرد هیچ تعلقی وجود نداشته باشد ولی فرد اسیرِ باور وعقیده ی بی تعلقی و بی دل بستگی خود گردیده باشد ، که این باور بی دل بستگی ، چون همان دلبستگی ها فردرا درخود پیچیده وگرفتار می نماید. اگر عقیده وباوررا در آدمی بطور ریشه ای و عمیق واکاوی کنیم ، به شبکه گسترده وبی پایانی بر می خوریم که چون شاخه و سرشاخه های متعدد و متفاوت ، آدم ها اسیر وگرفتار آنها هستند . باور ها وعقایدی که ساخته و پرداخته و آفریده ی ذهن در هرکسی هستند . کار ذهن آدمیبطور بی وقفه و ممتد آفریدن باور وعقیده است ، باورهایی که در خود افراد فعلیت دارند ویاممکن است به دیگران نیزسرایت کنند . کار ذهن بطور مداوم همین است وباباور سازی صاحب خودرا ، اسیر و گرفتار نموده واز درک واقعیت خویش و خقیقت خود محروم می سازد .اگاهی یافتن از ماهیت ذهن و رویکرد آن ، بارسیدن به خودآگاهی برای هرکسی امری ممکن است . وهرکسی می تواند با آگاهی یافتن از این روند فرسایشی وگمراه کننده ی ذهن در خویش، خودرا ازاسارت ذهن برای همیشه خلاص نماید . برای ذهن آدمی ، حقیقت قابل دریافت وادراک نیست ، برای درک حقیقت ، باید ذهن را در خویشتن از فعلیت بازداشته وبدون حضور ذهن یا همان فکر به درک روشن حقیقت دست یافت .
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهرچه رنک تعلق پذیرد آزاد است...........حافظ
تعلق به امور مادی ودنیوی و تعلق درشکل باور وعقیده با عنوان معنوی ، هردو تعلقاتی هستند که هرکسی را در خود گرفتار می سازند واز کشف حقیقت خویش دور می سازند .برای کشف حقیقت خویش باید از هر دو تعلق (مادی ومعنوی ) رهایی و خلاصی یافت . بااین رهایی ست که جهان فروزان و تابناک دیگری به روی آدمی گشوده می گردد ، باحفظ آن بعداز آن همیشه آن جهان بی تناقض و همیشه پایدار را تجربه می کنیم .
انسان ، موجودی آزاد ورها آفریده شده است ، اما کشف این حقیقت در خویشتن ورسیدن به این رهایی و آزادی ، هرکسی را به این یقین می رساند که از آن گفتگو می کند . ولی آدمی آنگونه از واقعیت خویش و از ساختار حقیقی خود دور وبا آن ببگانه شده است که همین امر بازگشت به خویش وکشف تمامیت خودرا برای بسیاری افراد دشوار کرده است .
بلی ، آدمی موجودی آزاد و رها آفریده شده . چون پرندگان آزاد ، چون سایر جاندارا ن ، اما خودش ، خودرا دربند و دام و حصار افکنده وهمچنان می افکند . دردامِ رنج و آلام انداخته و شهامت ، وجرات وجسارت اندیشیدن به خود و درهم شکستن وفروریختن این سیاه چال وزندان های ویرانگرو تباه کننده ی خودساخته را درخود ندارد و چرا ؟....آیا این رازی ست که گشودن آن برای هرکسی دشوار است ؟...اگر آدمی بطور قاطع و جدی در خودش به کاوش و کنکاش بپردازد ، پاسخ به این ابهامات را در خود ، خواهد یافت ورهایی ازاسارت را نیز در خودش به دست خواهد آورد . آدمی از خودش دورشده وبه سایه ای از خودش نگاه می کند وبه آن تکیه کرده نه به واقعیت خود ، وسرسختانه نیز دراسارت این شبه وسایه است وبه میلِ آن نیز زندگی می کند . وکشف آن هرگز راز نیست بلکه عین واقعیت هرکسی ست.....
وقتی می گوییم ؛ انسان چندان اصراری برای شناخت واقعی خویشتن ندارد وازهر کلام و نوشته ای ویا گفتگویی که درباره ی ماهیت واقعی خود باشد ، دوری می جوید ، شاید درک دشوار همین امر توسط هرکسی درباره ی ماهیت واقعی خود ، اورا از شناخت حقیقی وواقعی خویش دور وگریزان می سازد . اماشناخت واقعی انسان کاری صعب و دشوار وغیرممکن نیست ، باخیره شدن جدی ومداوم در خود ، هرکسی می تواند عملکرد ورفتارهای فکر /ذهن را بطور شفاف وروشن در خود ببیند که همین "دیدن" بدون هرگونه قضاوت وپیشداوری ، خود فعلی ست که فکر وافکار را در فرد متلاشی و بی اثر می سازد و فکر قبل از آنکه در هرکسی ، اورا به فعلیت و عمل وا دارد ، خودِ فکر در وی بی جان وبی اثر گردیده و فرد را از اسارت خود نجات داده است . فکر در ما شرطی وبرنامه ریزی شده است ، پس تمام اعمالی که از ذهن/فکرِ برنامه ریزی شده به بیرون سرایت می کند ، اعمالی مبهم و قابل تردید هستند که فرد باید برای صحت و ثقم ویا غلط وانحرافی بودن فکر در خود ، افکار را در خود تحت نظارت وکنترل مداوم خود داشته (مراقبه )و خودرا از خودباختگی به ذهن یافکر شرطی مصون ودرامان نگاه دارد .
میتوان گفت ، انسان آزاد وبی بندوحصار آفریده شده واین سهم اولیه از حیات اوست وحق مسلم وبی تردید وی ، وتنها با رسیدن به این آزادی ست که آدمی از ناآرامی ، ناامنی و اضطراب و نگرانی رهایی یافته وبه آرامش همیشگی وابدیمی رسد ، ولی آدمی ازاندیشیدن به آزادی واقعی خویش می ترسد واز اندیشیدن به آن هراسان و نگران است ، وهرگز به این آزادی اش فکر نمی کند . چون آنچه قرنها درذهن اوبوده ، اسارت وزنجیروبندهای اسارت است وتجربه ی زندگی اسارتبار ، وآنچه درپیرامون وی لحظه به لحظه در چشم وی خودنمایی می کند ، زندان وسیاهچال واسارت است ، چون نفس زندگی بشر در طول قرنها اینگونه برای وی تعریف شده وبه او القا گردیده ( باساختار زندگی موروثی توسط خود انسان ) واین اسارت وبندگی کمیت زندگی تمام نسل های زمین بوده وهست . وآدمی خودرا برای خود درجه بندی کرده و با تفکیک انسانها ، هرگروهی را در جابگاهی نشانده و ماهیت زندگی را نیز برای آنها متغیر ساخته که ارباب و امیر و برده بوجود آمده و حافظه ی تاریخی بشر جز اینگونه انسان واینگونه زندگی را نمی شناسد و ماهیتی چه از نظر کیفیت انسانی وچه از نظر زندگی جز این برایش قابل ادراک نیست . اما انسان موجودی آزاد وخلاص از همه دام وبند ها آفریده شده وکسانی نیز در طول تاریخ گذشته تا امروز باشناخت واقعی وحقیقی خود وبارهایی از اسارت خود ، به این آزادی ، وآزاد زندگی کردن دست یافته اند وبه این درجه از فهم وادراک وشناخت رسیده اند اگرچه این تعداد نادرند ، اما کم نیستند ...اعمال وحرکات انسان اززمانی به خوب و نیکو صواب ، وبه ناصواب و بد تفکیک گردیده واعمالی را خوب و اعمالی را بد وسزاوار جرم برایش تعریف کرده اند که آدمی ناخودآگاه اسیر "خود "در خویشتن گردیده است . وگرنه زمانی که خود در وجود انسان نباشد عمل بد وناصواب نیز از وی سر نمی زند ( چون دلیل وانگیزه ای برای عمل بد در وی نیست ) و فرد نیزدلیل هیچ خطری برای فرددیگر نیست و آدم ها برابرومساوی زندگی می کنند وبدون تهدید یکدیگر وبدون هرگونهتجاوزبه یکدیگر زندگی می کنند....وهمیشه شرط رستگاری بشر ، رهایی کامل از اسارت خویشتن است . وشرط رسیدن به رهایی ، تفکر و اندیشیدن به خود ، و رسیدن به خودآگاهی ست که برای هرکسی نیز میسّراست ....
ودرخاتمه کلام بیاییدقدری بیشتر در خود فرورفته وبه این واقعیت بیاندیشیم ؛
چرا مااز شناخت خود واهمه داریم ؟... وچرا از آگاهی یافتن درباره ی ماهیت واقعی خویش دور می شویم ، واز آگاهی یافتن درباره ی چندوچون خویش گریزانیم ؟
آیا ما از "خود " برای خود پناهگاهی ایمنی و امنیت بخش نساخته ایم ، که بازندانی و محبوس نمودن خود در آن ،جرات اندیشیدن به آن و نگاه کردن و درهم ریختن این اطاقک تاریک و ظلمانی و کور را نداریم ؟.... درصورتی که این سرزمین خودساخته در ما ، پنداری و خیالی ، و توهمی ست وبا درهم ریختن و رهایی مطلق ازاسارت آن ، قصر نوردیگری بروی ما گشوده می شود که آن مکان امنیت و آرامش و بی دغدغه مندی وبه آسایش و شادمانی رسیدنماست . مکان کشف و شهود دمادم مان . ..


1