شعرناب

غول(داستان کوتاه سورئال)

غول
(داستان کوتاه سورئال)
در دشتی دَرَندشت ، یک زن شوهرِثروتمند درحالِ سیاحت بودند .
نسبت به واکاویِ رموزِخلقت ، کنجکاوی میکردند .
ثروت آنها علاوه بر مکنت ، ثروتِ داشتنِ همدیگر هم بود .
ارابه ای داشتند که دو اسب سرحال و درست حسابی و اصیل، آنرا بدنبالِ خود می کشیدند و خودشان در روز، درموضعِ سورچی می‌نشستند وگپ میزنند و صفا میکردند و می تاختند وشب هم در پوششِ ارابه ، خستگی از تن می رهانیدند و رها از مشغله های دنیایی ، تا می توانستند به هم دل می باختند و استراحت میکردند . برای آندو کاملاً ایام بکام بود .
تا آن شب
تازه شام شان را خورده بودند که حسی به آنها گفت که تحت نظرند. پوششِ پشت ارابه را کنار زده بودند تا از درخشش ستارگان و نورِدلنشین مهتاب به هنگام شام رؤیایی شان لذت ببرند ، ولی یکباره نورمهتاب به کناری رفت و ظلمتی ماند که نورشمع ، اندکی آن ظلمت را روشنایی می بخشید .
احساس کردند بازتابِ شمع را درآبگینه ی محدبی می بینند. اما آن ظرفی که شیشه ای به نظرشان رسیده بود تکان میخورد . محوشدن و ظاهرشدنِ مکررش ، حس باز و بسته شدن پلک را داشت .
وحشتی تا سرحد مرگ بر آنها مستولی شد .
بله اشتباه نکرده بودند ، آن چشمی بود که آنها را می پائید . چشمی که به خودیِ خود ، هم قد ارابه شان بود .
جرأت پیاده شدن از ارابه را بهیچ وجه نداشتند درنتیجه تا طلوع صبح، آنچنان درهم لرزیدند و لولیدند که که دیگر معلوم نبود کدام‌ عضو بدن ، مالِ کیست . انگار درهم حل شده بودند .
آنقدر ازشدت ترس لرزیدند که خوابشان برد ، اما نه ، درآغوش هم غش کرده بودند .
صبح
هنگامیکه ازخواب برخاستند، اما نه ، هنگامی که به هوش آمدند، آن چشم، آنجا نبود. نفس راحتی کشیدند و اعضایشان با تردید ، یک به یک دیگری را رها کرد . احساس امنیتی دوباره به فضایشان بازگشت . خود را به بهانه ی اینکه کابوس دیده اند آرام کردند .
ازپشت ارابه که بیرون می آمدند کوهی را دیدند که دیروزآنجا نبود. عظمتی به خود پیچیده و هول انگیز. قدری که بر خود و اوضاع پیرامون شان مسلط شدند دیدند او غولی ست بسان کوه ، که انگار غرق در تفکرست .
چاره چه بود ؟ نه راه پس داشتند و نه راه پیش .
غول صورتش را بسوی آنها چرخاند . چقدر بانمک بود . لبخندی زیبا بر لبانش داشت ومثل یک کودک خواستنی بود و باحال . فقط جثه ی عظیمش ، درمغزشان ترسناکش کرده بود .
ترس بدلیلِ ناهماهنگیِ اندازه ی آنها بود وگرنه بنظرمیرسید که غول بقدر گنجشک، مهربان و شادست .
آندو به او گفتند : تو که قصد نداری ما را بخوری ؟
غول مهربان گفت : شما هر حشره ای را که دم دستتان بیاید به جرم کوچکی میخورید ؟ اگر اینطور باشد که خدا رحم کند به مورچه ها .
آندو تازه آرام شدند و به گفته ی او خندیدند .
به غول گفتند : از بس که درکتابها و قصه ها مغزمان را شستشو داده اند که شما غولها آدم‌ را می‌خورید ترسیدیم و این حرف را زدیم . هر سه خندیدند .
غول گفت : کاش می نشستیم و سنگها مان را وامیکندیم . آندو گفتند : کدام سنگها را ؟
غول گفت : همین سوء تفاهم هارا میگویم . همیشه درقصه ها بدلیل جثه ی غول تَشَن ماها ، شماها مایلید از ما بخواهید که آرزوهایتان را برآورده کنیم . بگذریم از اینکه شماها اینقدر خودخواهید که حتی با این تفاوت اندازه ها ، بازهم ما را غلامِ خود میدانید ، اینقدر رو دارید که ضعف خود را زیر لوای مکر خود مخفی میکنید و باز میخواهید سلطه تان را حتی بر ما عظیم الجثه گان به ثبوت رسانید ، ولی هیچگاه قیافه ای به خود نمی گیرید که درمقابل ما ضعیفید و ازچشم ما خود را نگاه نمیکنید که مورچه ای بیش نیستید .
شاید این اعتماد به نفس ، بخاطر توانایی هایی باشد که درخودتان سراغ دارید ، مثلاً ماشین ها و ابزاری که می سازید و ما غول ها درمقابلش چون مگسی بیش نیستیم و آن برای ما همچون مگس کش .
درآنصورت ما غولها باید ازشماها بخواهیم سه آرزویمان را برآورده کنید . آن سه آرزو هم اینها هستند : 1- خواهشاً شرّ خود را از سرِ ما کوتاه کنید 2- هرچه بگوئید قبول 3- فقط خواهشاً ما را نکُشید .
جَوّ طنزی در دشت جاری شده بود .
غول ادامه داد : راستی شما آدمها چه چیزی دارید که به آن می نازید ؟
زن ، طلا و جواهراتش را به او نشان داد و گفت میدونی اینها چقدر ارزششه ؟
غول گفت : شما الآن درنگاه من هم قد مورچه اید، خودتان بگوئید این طلا وجواهردرنظرم چقدری ست؟ شاید به زوربه اندازه ی اثرسرسوزنی بروی کاغذ. اینکه چیزی نیست که همنوعانتان زندگیشان راصرف دلبستگی به آنها کرده‌اند . حتی آن سنگ گرانبها که همچون تخم شترمرغی ست که میگوئید ارزش اش برابر قصری درندشت است و نمیدانم از کجا پیدایش کرده اید درنگاه من هم قد یک دانه ارزن است .
به نظرمن آنچه در شما آدمها ارزش دارد آن یه ارزن، مغز شماست که در سرهایتان فرمانروایی میکند .
آندو، حرفهای غول را تایید ‌کردند ، درحالیکه تائیدشان دیگر از ترس نبود .
غول در ادامه ی حرفهایش درحالیکه اندو را با خاکی که ازآن ساخته شده بودند یکسان میکرد و دوباره بنایشان میکرد یکباره درنظرشان ناپدید شد .
آندو شک نداشتند که او یک جن بود که به آن سان جلوه کرده بود ولی با آمدن و رفتنش کلی آدمترشان کرده بود .
آندو بعدها هم همیشه خود را مدیون او می‌دانستند مخصوصاً از اینکه ارزش هرآنچه ناپایدار است را در نظرشان سخیف کرده بود ارزش هرآنچه پایدار است را درنظرشان فاخر.
برخورد با او بهترین تجربه ی سفرشان بود و دیگرهرچه گشتند اورا درآن هیبت نیافتند و آگاهانه تر به سیاحتشان ادامه دادند همانگونه که خدا درکتابش به سیاحت دردنیا امر فرموده و دیدن، بشرط تأدیب را برهمه فرض و واجب فرموده است .
آن غول، خیلی حرفها به آنها زد. نمیخواهم همه آن حکیمانه ها که او گفت را منعکس کنم ، چون هرآنچه اوگفت دردنیا ی کنونی، بااین وسعت دستیابی همه جانبه ازاطلاعات، نظیراینترنت وکتابها و مقالات و... درحد و حدود علم کنونی مان ، ناگفته ای نگذاشته بشرط اینکه ما آنهمه را به جهل، انکار نکنیم و آنچه را که جاهلی ست را برای خود عقیده اش نکنیم ‌. همه آن بدیها که به میل ، پذیرایشان میشویم و همه آن خوبیها که به جُور ازخود میرانیم .
آنچه آندو دیدند غول دانایی بود و دیگر هیچگاه قلمبه شده در یکجا ، او را ندیدند .
بهمن بیدقی 99/6/1


2