شعرناب

استاد

از روز اولی که با او آشنا شدم حدودا دو سال می گذرد.دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم اما تغییر رشته دادم و این تغییر مسیر خیلی چیز ها را به من یاد داد و چیز های زیادی را در زندگی ام تغییر داد.
من قدم در مسیری گذاشته بودم که از کودکی برایم مقدس بود"دریای پر تلاطم ادبیات"
بگذریم...!
درباره او حرف می زدم « ساعت هشت صبح روز چهارشنبه بود در کلاس نشسته بودیم و با چشمان خوبالوده و پف کرده هر کدام به گونه ای مشغول کار خودمان بودیم که صدای باز و بسته شدن در سکوت کلاس را شکست و او وارد کلاس شد.با یک دست کت و شلوار سورمه ای و یک کیف دستی مشکی آنچنان در نظرم موقر و متین جلوه کرد که ناخودآگاه شیفته اش شدم وقتی شروع به درس دادن کرد این احساس در من صد برابر شد.
هیچگاه گمان نمی کردم درسی مثل تاریخ ادبیات آنقدر در نظرم زیبا و دلنشین جلوه کند که من مدهوش واژه ها و ترکیبشان شوم.
به قدری زیبا واژه ها را در کنار هم می چید که انگار واژه ها به مجلس بزم آمده بودند و من با گوش هایم صدای سماعشان را میشنیدم.هیچگاه نمیتوان شور فراگیری درس ها را توصیف کرد و یا حداقل من نمیتوانم توصیفش کنم... .
آنقدر شیفته او شده بودم که هر چهارشنبه به بهانه کلاسش یک شعر از بر می کردم تا برایش بخوانم.حقا که او یک هنرمند بود.اصطلاحات خشک و بدترکیب تاریخی را در نظرم به گونه ای آراسته می کرد که گویی خالق از ازل او را مشاطه ای آفریده بود تا واژه ها را آرایش کند.
یکی یکی کلاس ها گذشت و واحد ها پاس شد تا به امروز رسیدیم و این آخرین تاریخ ادبیاتی است که قرار است با او همراه شویم.
نمی دانم حس خوبی است یا نه از طرفی شوق تمام شدن دروس و از طرف دیگر دلتنگی برای استفاده از محضر استادی که در پی فرو کردن اندیشه های دیگران در ذهن ما نبود اما به ما یاد داد که چگونه می توانیم خودمان بیاندیشیم.
حقا که بزرگست منش راستینش و اندیشه خودکارم به بلندای رفیع اندیشه استوارش نمی رسداما او به من یاد داد که توانستن چیست و همچون صورتگری زبردست توانستن را در آسمان خیالم ماورای دانش ترسیم کرد تا من به توانایی هایم بیاندیشم و آنها را تجلی دهم
بر دستان پاکش بوسه می زنم ...!.»


1