باران غزلدر دایره هستی دل سپردم آنجا سخن از نسل به بقا بود در شوکت آن گیسو ماندم که عالم به تماشا بود جز مهر نگار مهر دگر. مهر دگر به خواطر کجا بود گر بنوازی به نگا ه منظر چشمی. یا به جبار شکنی دل همه از بخشند گی و لطف مهر جوی شما بود چون به کوهت خوانده ای. خوش سرو سامان بود ناله ام چون مرغ شب در هوا داری تو شیدا بود آنچه از جانب کوهت برسد. خوشتر ز عسل ز کام ما بود مرغ جان بی تاب آن باغ نگابود. هر که در غمزه جادوی تو نبود رسوا بود نازنین ناز صبح و سحرت ما را بست آ. آن زمان که هم صحبتی تو با ما بود هر آن که تو نوازی چه غم از ناز پرورد که خالی از سودابود به آن کوخ که تونظر اندازی. از قصر شهان بی نیاز بود كاینات در زیر فرمان تو با نان نمک. نوش به شیدایی دهی هر که دانا بود جستجوی ساغی از ساغر دریا چه بود آن بلا گش مینای تو را جام پیما بود گر درد تو دهی از پی درمان کجاروم آنچه تو بر ما می دهی از نظر زیبا بود آنک خالی بود ز عیب حالش دهی بی منت از خم ابروی تو سامان بود خواندمی به عیش تا حرم سازم به دل سیر روحانی کنم از سپر که بر ایوان بود معجزه در معجزه سکان بر سکان تو دید عارف از کمالش لب تران بود زوغی از چشم غفورش معجزه سان دیده بود آن پسندیده که با نظم زمان با ما بود آن پر سان که با مخلوق به نماز بود می بخشی آنچه و ز مخلوق بی نیاز بود هر آنکه تاج او بر سرداشت خاموش بود از گیا آموخته بود که بر سر تاج گل بود در باغ می گشت و گلی جلوه نداشت چون گل سلطان عا لم دیده بود هنر در مکتبی دید که عا لش کبریا بود نشاناز آن حریم دید که جامش بی بلا بود آن تابند تر ز خورشید مه لقا بود که در ظلمت تابید سیاهی بی امان بود من باغش را به گل افشان دیدم ز مستی بلبل دامش پریشان بود به هر فصلش نهاد منت بر دشت بهارانش چه آیین درقبا بود درخت سربزیر مجنون او بود که رازش با دو چشمان بر ملا بود به سرخم کردز سبحانی بریار خجل من ز پی بی هنری سر باا بود
|