شعرناب

روزی که جغرافیای لباس پدر کوچک شد


روز ِ بعد از رفتن پدر
مادر جغرافیای لباس های پدر را به اندازه ی وسعت کم بدنم ، کوچک کرد
دست های کوچکم را در جیب های ساکت ِ پدر
که پـــــــــــــــر شده بود از خـــــــــــــــــــالی پنهان کردم
و به کوچه ای قدم گذاشتم که روزی تهدید می شد برای گام های کودکانه ام
کوچه شرمسار از دیدنم در زمین چشمانم از خجالت آب رفت و زبانش خواندن کُر کُری در گوش ِ گام هایم را کوتاه شد
مرد همسایه که تا دیروز
لپ هایم را می کشید و کوچولو خطابم می کرد
نزدیک آمد
دست هایش را بروی شانه هایم گذاشت و گفت :
"برای خودت مردی شده ای"
آن روز فهمیدم
پدر رفت تا من یک روزه مرد شوم


0