روزی که جغرافیای لباس پدر کوچک شد روز ِ بعد از رفتن پدر مادر جغرافیای لباس های پدر را به اندازه ی وسعت کم بدنم ، کوچک کرد دست های کوچکم را در جیب های ساکت ِ پدر که پـــــــــــــــر شده بود از خـــــــــــــــــــالی پنهان کردم و به کوچه ای قدم گذاشتم که روزی تهدید می شد برای گام های کودکانه ام کوچه شرمسار از دیدنم در زمین چشمانم از خجالت آب رفت و زبانش خواندن کُر کُری در گوش ِ گام هایم را کوتاه شد مرد همسایه که تا دیروز لپ هایم را می کشید و کوچولو خطابم می کرد نزدیک آمد دست هایش را بروی شانه هایم گذاشت و گفت : "برای خودت مردی شده ای" آن روز فهمیدم پدر رفت تا من یک روزه مرد شوم
|