واکاویِ شعرِ ۶۰ نفر از شاعران سایت شعر ناب(بخش پنجم) پنجاه و یکم_ شعری از بانو نسرین تیموربخش: شمیم روی انگشتت وضوی اب بارانی خم پرچین گیسویت پریشان روی پیشانی ب زیرپلک طرحی از هزاران قالی کرمان زده بر تاروپودجان سراپا نقش ویرانی انار گونه ات لطف شب طولانی یلدا نمایان است دورلب خطوط اصل ایرانی ستبر شانه ات گویی ک دنیارا ب کف دارد چه سرهایی دراندوهت همه مخمور شیدایی قدم بردارعیسی وارببین این شهردلمرده ب پیش گامهای تو ب رقص آید ب زیبایی چند نکته: ۱_رعایتِ فاصله یِ میان واژگان، مابینِ حروف ربط و غیره که همان خطِ فاصله است، در گیرایی و خوانش و زیبایی و پارناسِ شعری، بدون تردید نقشی ساده اما مهم بازی میکند... مثلا: در شعر شما: تارپودجان... منظورتان در تار و پودِ جان است که مطابق قواعد ویرایش و نگارش بایست به نحو صحیحی آورده شود تا مخاطبتان، دِلْ کِیف شود و همینطور جاهای دیگری که میتوانست جذابتر بارگزاری شوند ۲_وزن شعرتان: مفاعیلن مفاعیلن / مفاعیلن مفاعیلن ( هزجِ مثمنِ سالم) هستِش. این وزن که از اوزانِ پُر کاربرد و زیبا و آهنگینِ عروضی است، همواره مورد اقبال شعرا و دوست دارانِ ادبیات محسوب میشود وزن شعرتان ایرادی ندارد و از اول تا مصرعِ دومِ بیت آخر به نحو صحیحی بکار گرفته شده است ( جز یکی دو مورد اختیارات که آنهم به جا و قابل قبول است) ۳_ مهمترین و اساسی ترین بحث این نقد، رعایت قوافی و بکارگیری روّی ها و واک و واج و هجا و تقطیع و رعایت شاکله یِ شعری است که آن موارد را واگویه مینمایم: پیشانی، شیدایی، زیبایی... هم قافیه یِ بارانی و ویرانی و ایرانی نمیشوند و ایراد دارند چرا که روّیِ کُلیتِ شعر بر روّیِ ران مستحکم و پایدار گردیده... یعنی متشکل از ر ا نون مثل: ویران... ایران... باران..( هرچند باران خودش دارای ایراداتیست). مصوت بلند « ی» به تنهايي حرف قافيه قرارنمي گيرد.مثلاً واژه ي «بازی» با« معنی» قافيه نمي شود.پس در شعر فوق،پیشانی... شیدا... زیبا... هم قافیه نیستند در این خصوص شما را به خوانشِ کتب عروض و قافیه یِ دکتر شمیسا و دیگران دعوت می نمایم. بعنوانِ نمونه، منوچهریِ دامغانی، خالقِ مسمط،در شعری که ذیلا می آورم بر همین روال بدون رعایت این سلسله مراتب و روّی و از سویی توجه به حروف متصله،مبادرت به خلق این شعر نموده که خالی از اشکال نمیباشد گاه توبه كردن آمد از مدايح وز هجي كز هجي بينم زيان و از مدايح سود،ني (منوچهري) که بین هجی و نی قافیه برقرار نمیگردد با توضیحاتی که در بالا اشاره نمودم. هج _ نی ،تنها در حرفِ متصل ی مشترک هستند نه اینکه هم قافیه باشند،فلذا ایراد دارد...هرچند شاعرش مولانا،حافظ،منوچهری یا دیگران باشند در آخر اینکه می توانست با رعایت این موارد، شعری بسیار زیبا خلق گردد (البته محتوا و صور خیال و آرایه های مورد استفاده، قابل ستایش هستند) _____________________________ پنجاه و دوم_ شعری از آقای علی رهنما: دارمت دوست، تو بر دل نظری دیگر کن قدمی نِه به سرای دل و آسودگیَش یکسر کن نرگسان سیه ات بُرد دلِ من را ؛ داد! مهرِ آن رویِ خوشت را تنِ من، بی سر کن رحم کن تا که نگیرد نفسم از نگهت قدِ رعنایِ چو ماهت به وجودم تر کن شمس باشی و بگردم چو قمر بر دورت پرتویِ مهرِ دلت را به رهم گستر کن عاشقم لیک نباشد زجهان هیچم باک تا که جان بر رهِ عشقت بنهم مُستَر کن گر چِشَم لَعلِ لبت را تو بدان مستم من دین و دل را به کفت دادم و خود رهبر کن "نوثمر" داند و خود دانی و این مارا بس سعد باشی و خدایی من دلبر کن شعریست که علی رغمِ سادگیِ ظاهری و تکرارِ واژگانِ کهنه شده یِ ادبی، بسیار از تششبیهات و استعارات استفاده شده است نرگسانِ سیَه اَت لعلِ لبت پرتوی مِهر و یکی دو آرایه یِ زیبایِ دیگر که این اَثَرِ بظاهر روان را زیباتر نموده است جاهایی شعر از وزن خروج داشته و از ضرباهنگش کاسته شده( مصرع آخر،کاملا خروج وزنی داشته ای،جاهایی از اختیارات استفاده شده و جاهایی نیز نشده است) * چند نکته در مورد این شعر و دامنه یِ واژگان در زیر می آورم: یکم _اینکه بنظرم استعاره، زیرمجموعه و حتی زیرساختش تشبیه است استعاره از ریشه یِ عربیِ عار یا عور بمعنایِ عاریه خواستن و به عاریت گرفتن یا بمفهوم عرفی، امانت گرفتن است ( البته مفهوم حقوقی امانت و ودیعه چیز دیگریست) پرسشی برایم هست و آن: وقتی مشبه به،وجود داشته باشد وجه شبه نیز و ادات هم مستتر باشد و تنها مشبه نباشد و آن را تشبیه ندانیم. یک جای کار میلنگد !!! هرچند به ضرورت وجود مشبه و مشبه به را باید باشند کُلا استعاره نوعی مجاز است به افتراقی و همان تشبیه است ( به نبود ارکانی) دوم_ اولین واژه یِ مصرعِ اولِ بیتِ دوم، نرگسان است ( واژه ی نرگسان به نحو صحیحی نوشته شده است.شاید عده ای فکر کنند که میتوان چون جمع است از واژه یِ نرگسها بهره جُست. ای محوِ تماشایِ تو،چشمانِ پری ها ___ آیا بایست پریان بیاید؟ اساسا جمع بستنِ ان و ها در واژگان عربی و پارسی که در فرهنگ لغاتِ مملکتمان مصطلح است، هرکدام قواعدی دارد هرچند واژگان عربی در گستره ی زبان پارسی ورود کرده و هیچ گریزی نیست ولی باز هم دارای قواعدیست هر طور حساب کنیم باید نرگسان می آمد. تجمیعِ واژگان پری و اسب و اژدها بصورتیست که بایست پریان و اژدهایان و مثلا اسبان آورده شود مقصود کُلیت این کلمات است مثلا هرگز نمی توانیم بگوییم: اژدهاها.... نه چرخش زبانی دارد و نه مصطلح است و نه قابل قبول ولی شاید بتوان اسبها را قبول دانست ______________________________ پنجاه و سوم_ شعری از آقای سلمان مولایی: باز هم در سکوت بی محبوب در حصار دقایق ظالم آب و نان ام سپیدی قرصُ آسمان ام سیاهی دیوار سهم من از تو قامت مردی ست که درون خودش مچاله شده چشم های اش ؛ دریچه های مرگ نفس اش در شرایط هشدار در جهان تا ابد ویران کرونای نبودن ات مسری ست بی تو معجون درهم درد است سرفه های مدام این بیمار بی تو این خانه مثل قبرستان پر از ارواح در به در شده است روح دریانورد بی دریا روح یک شاعر جنایت کار زیر شلاق سرکش باران در شب بی شکاف بارانداز چشم های ام به راه آمدن ات کفش های تو رفته اند انگار در گلوی ام دوباره می پیچد بغض بی اختیار لنگرگاه بی تو بندر ؛ جزیره ی رنج است خاک حاصل نَخیز نکبت بار کعبه ای را که سِحر دستان ات روی رنگین ترین کمان ها ساخت شکل ویرانه ای ست در بن بست بی تو برج بلند زهرمار با تو دنیا قصیده ای لبریز از وفور بوسه و باغ است با ردیف مسلّم محبوب از هنرهای خنده ات ، سرشار در کنار تو برکه ای بودم مملو از ماهتاب چشمان ات رنگ خورشید در رگ ام جاری پرسپکتیو صحنه ؛ گندم زار . . . ولی این روزها من آشوب ام ماه آرامش ام نمی تابد شب بدون تو تا سحر بیدار کام می گیرم از لب سیگار گفته بودم که روح شعرم را می فروشم به حضرت شیطان گفته بودم مراقب ام باشی بی تو هر واژه خنجری خون بار توی دستان زنگیِ مستی که ابایی ندارد از کشتن قتل پیغمبران بی اعجاز نا - خدا - یان فربه ی خون خوار تازه این « ابتدای ویرانی ست » تا ته قصه پیش خواهم رفت یا به دادم تو می رسی ، محبوب یا سحرگاه بر فرازِ دار . از چهارپاره بگوئیم! از تجدد و نوگراییِ قبل از مشروطیت. گفته بودند بِسانِ فرنگیان باید از نوکِ ناخن تا فرق سر باید غربی نگریست و فرنگی خورد و پوشید و جماع نمود. به خودشان اجازه دادند تا این شِق تجددخواهی و نواندیشی را به بازار هنر و شعر نیز بکشانند ( کشاندند). این بود که در امتداد مرزها و در قرابتِ همسایگان بفکرِ سرایش و خلقِ هرمونوتیک ادبی برآمدند. یکی از آنان همین چهارپاره ای بود که به تأسی از « سانت و کارترن» پا به عرصه ی ادبیاتِ ایرانی گذاشت و تا سالها موافقین و مخالفین قالبِ بخت نابرگشته بر هم کوفتند و شوریدند و نهایتا به آشتی در آمدند ( چه خوب بود که در دیگر قماش و تضادها نیز بر سر یک سفره مینشستیم و حلِ مشکلات را بر افتراق ترجیح میدادیم. آن نشد و چنین نخواهد بود) در کنار تو برکه ای بودم مملو از ماهتاب چشمان ات رنگ خورشید در رگ ام جاری پرسپکتیو صحنه ؛ گندم زار همین کافیست که بگوییم یک استخواندار و پُربُنیه جلوی ماست سالهاست که می شناسمت،گو در گهواره یِ آدمها شناخته بودمت،در پگاهی اصلا متولد نشده بودی که بوسیدمت کنارِ تو برکه ای بودم( سربه زیر و آرام و مختصر. آبی اش بِدان و من را بر تبارت فهرست کن.... میشناسیدَم؟) جیره یِ من باران نبود،شک هم نبود.. قسم میخورم که عاریتِ چشمه ساران و شبنم هایِ بادام کوهی نیز نبود تمامه اَم،سراپایَم تو بودی... یادت هست؟ مملو از ماهتابِ چشمانت از اشکِ تو و عاشقِ خونبارت،لبریز شدم... ماهیان خوب میدانند مرگِ خورشید در رگم پنهان خزانِ فواره یِ آغوش گناهِ اولِ پاییز افتاده برگِ اصرارم ناگهان فریاد میزد از آنسو: رنگِ خورشید در رگَم جاریست؟ مخاطب تا اینجا به خویشی رفته است.چشم نمیزند،پلک فرو نمیگذارد،خامُش و حزین،سکوت میکند و در تقلایِ بارور کردنِ ابرِ اَبروانِ سرکشِ رؤیاست «چشم اگر ببندد،جهانی در ظلمات فرو میرود» میخواهد ماندگار شود،لیلا شود و منیژه بزایَد این است که پاورچین،عمقِ نگاره و نگره اش را در خطوطِ خَرامانِ خیالِ رُخِ خیرِگی به گندمزار میبخشد آیینه که برابر میکند،دشتی میشود و گیسویی و گندمزارِ نمورِ گَرمی،برابر با قامتِ پیغامبرانِ تشکیک و طهور تو بودی که زاده میشُدی ____________________________ پنجاه و چهارم_ نقد کوتاهی بر کتاب بوف کور صادق هدایت بِقَلَمِ عیسی نصراللهی: از ﻣﻌﺪﻭﺩ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺷﺨﺼﯿﺘﻬﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﺎ ﺭﻣﺎﻥ ﻭ ﻏﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺩﺭ ﺳﻄﺢ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺮﺩ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﺩﯾﺒﺎﻥ ﻣﻠﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﺛﺮ ﺑﻮﻑ ﮐﻮﺭ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﺳﺖ/ اﺛﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺒﻌﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﻨﮑﺎﺵ ﻭ ﻧﻘﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺣﺪ ﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻣﺘﺼﻮﺭ ﺷﻮﺩ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﺭﻧﺪﻩ ﺁﻥ ﺑﺎ ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺩﺳﺘﯽ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩﻩ ﻭ ﻧﻪ ﻣﮑﺎﻥ ﻭﯾﮋﻩ ﺍﯼ .... اﻧﮕﺎﺭﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﭘﺴﯿﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﯽ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻮﻑ ﮐﻮﺭ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺷﺨﺼﯿﺘﻬﺎ ﻭ ﻭﯾﮋﮔﯿﻬﺎﯼ ﻣﻨﺤﺼﺮﺑﻔﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺘﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎﻥ ﺭﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﻧﻤﻮﺩ ﺷﻤﺎﯾﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺑﺎﺭﺗﺮ ﻭ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﺎﻧﺪ/ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻭ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺘﻘﺪﯾﻦ ﻭ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻗﻮﯾﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻡ ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﻑ ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻭﯾﺴﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﻧﺪﻩ ﮐﺎﺭﮐﺸﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻠﻖ ﺍﯾﻦ ﺍﺛﺮ، ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺨﻂ ﺧﻮﺩ ﺟﻨﺎﺏ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ : ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺺ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺁﻥ، ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺪﯾﻦ ﮔﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﻔﺘﺪ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ .../ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺫﮐﺮ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯقریب به 10 ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻧﺶ ﺍﺛﺮ ﻓﻮﻕ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺩﻟﻤﺸﻐﻮﻟﯽ ﺍﺻﻠﯽ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﻀﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﻭ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﺸﺒﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ. باری ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﺛﺮ، ﯾﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯾﺴﺖ، ﯾﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺱ ﻭﺍﺭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻣﯿﺪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍ ﺷﮑﻮﻓﺎﺗﺮ ﺟﻠﻮﻩ ﺩﻫﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ : ( ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ معتقد ﺷﻮﯼ ) ﻧﯿﺰ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻧﺴﻞ ﺁﺗﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﺛﺮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧﯽ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻧﻤﺎﯾﺪ ... بگذریم : ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻭ ﻣﻔﺎﻫﯿﻢ ﺷﮕﺮﻑ ﺁﻥ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺗﻠﻘﯽ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺭﻭﺣﺒﺨﺶ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺑﻮﻑ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﻣﻨﺘﺸﺮﻧﺸﺪﻩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺗﺖ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ،ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺎ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ... ﺳﺎﯾﻪ ﺑﻮﻑ ﺩﻟﻮﺍﭘﺲ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﭽﺮﮐﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻓﻘﺶ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ .... ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻏﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﺵ ﺑﮑﺸﺪ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺛﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﻧﺎﻣﺤﺴﻮﺱ ﻋﻘﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺟﻤﺎﻉ ﺭﺟﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺠﻬﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺧﯿﺪﻩ،ﺑﺎ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻣﻄﺮﻭﺩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮﺟﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ ... ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻧﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻮﭼﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ / ﺑﺮﻭ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ / ﺩﺳﺖ ﺧﯿﺲ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮔﻞﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻧﮓ ﻭ ﺑﻠﻮﺭﯾﻦ ﺗﻨﮓ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﺷﺒﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺳﺖ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﻤﯿﻦ ﺟﺴﺪﯼ ﺑﯿﺮﺥ ﺑﺮ ﺯﻫﺘﺎﺏﺩﺭﯾﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻣﺎﻝ ﺑﻮﮔﺎﻡ ﺩﺍﺳﯽ ﺑﺮ ﯾﮏ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺗﻠﺦ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺯﻫﺮ ﺧﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺑﺮ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺎﻣﺘﻤﻮﻝ ﭼﻨﺪ ﺟﻨﺲ ﺧﻨﺰﺭﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﻮﭺ ﺍﯾﻞ ﺑﺮﻭﺩ / ﻧﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ... ﻣﮑﺎﻥ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻔﺴﯽ ﺑﺮ ﻏﺮﻭﺏ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮔﺎﺭﯾﭽﯽ ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ / ﺑﺤﺚ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺒﺎﺳﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ... ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻭﻫﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻧﮓ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺯﻥ ،ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺟﺴﻢ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺩﻡ ﺑﺨﺖ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺑﺮﻧﮓ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺻﻨﻮﺑﺮ ﻭ ﮐﻮﻧﻪ ﺧﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﻃﻌﻢ ﮔﺲ ﺗﺮﻧﺠﺒﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺰﻭﺍ ﺑﺮﺩﻩ / ﺳﺮ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺘﺎﺑﺪ / ﮐﻠﯿﺪ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﻭ ﭼﻮﺑﯿﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﻔﻠﯽ ﻓﺮﻭﺑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻫﯿﭻ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﻧﻤﯿﻤﺎﻧﺪ/ در شبی که ماه از افتادن خویش در هراس است، در یک نیمه شب عریان که انداخته پوستین تار خود بر این سپید افروز ،پیرمردی گویا سالهاست گل نیلوفر قرن را بوییده است و هر هر خنده را با دودستش سخت میگیرد....لرزشی عمیق بر تن وانهاده در آستان در...مرد انگار سالها پیش مرده بود ﻧﻘﺪ ﻭ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﺍﻭﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﺎﻩ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ . ﻧﻘﺪ ﺍﺛﺮ ﻓﻮﻕ ( ﺑﻮﻑ ﮐﻮﺭ ) ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﯿﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻫﺮﻡ ﻫﺎ ﻭ ﻫﺒﻮﻃﻬﺎ ، ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﺭﻭﺯﻣﺮﮔﯽ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭ ﻏﻢ ﻧﺎﻧﺸﺎﻥ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺸﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﺪ ..... ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ .... بحث دیگر ورود در موضوع نسب شناسی است همان شناختن آدمهای عجیبی که در سایه خلط گردیده و ردی تقریبا باقی نگذارده اند(بقول سهراب: نسبش شاید به گیاهی در هند و یا فاحشه ای در فلان مکان برسد )...به هیچ تردید مخاطب عام از تشریفات خانوادگی ترسیم شده به قولی در شگفت است" اشاره به عمو و پدر و مادر " اول شخص...اما در هر روی چندان هم نمیتواند دور از ذهن باشد.آیا او مادرش را میخواهد در رویا بپروراند؟ با آن چشمهای اثیری؟یا شخصیتی عرفانی؟ این به راحتی غیر قابل هضم است. یا رقص مارگونه ی "بوگام داسی" آیا نمیتواند نشانه ی خطر باشد آیا زن نسل آفتاب دارای وجهه ی ریاست؟ حال به گل نیلوفر میرسیم به تمام زوایای داستان و اسرار ناخوشایندش. اینجا باید از تمام کاغذ بازیهای روزمره دل کشید...به نهان رفت و موشکافی نمود. آیا نیلوفر ،قبرستان زیباییست؟ که عادی نمیتواند باشد (در ریشه اش عالم خاکی و در ساقه اش،صعود پرفراز و در گل آن- اتوپیای خوداندیشیست؟ ). آیا همین گل،سرنوشت خودناخواسته ی آن جوان نیست که به دنبال شبه جاودانگیست؟ بخش دیگر- " بنظرم آمد که تا دنیا دنیاست-تا من بوده ام. یک مرده ی سرد و بی حس و حرکت در اتاق تاریک با من بوده است " ...تحلیل: این شبیه یاس ابدیست-تا این لحظه نخواسته از آن بیرون بیاید او " اول شخص داستان" مانند عقربه های ساعتیست که در چرخش مداوم تکرار،مجبور به عادتی همیشگیست....یا بایست ادامه دهد و یا جاودانه برای همیشه بخوابد-مرده نماد سکوت است همان سکون. ..تا مگر روح بیقرارش در بطن نوزاد بی سر و ته دیگری ظهور کند(آیا این خواسته ی راویست ؟) خب...تا اینجا تفاسیری سترگ میتوانستند در پیکره ی بوف امتزاج یابند - واگویه و نگره هایی انگاشته شد که عمق اندیشه های نابارور و فرار راوی را احتمالا نشانه رفت....حالا بکار یا بی اثر. کمی دور شویم و به خویشی خویش برسیم ...از خلقها و زیباییها و از سرخابهای ناب بگوئیم. شاید طبیعی ترین و دل انگیز ترین قسمت داستان به این قرار خودنمایی کند: (یعنی افق زندگی هنوز هست!؟ ) " شب پاورچین پاورچین می رفت.صداهای دوردست خفیف بگوش میرسید، شاید یک مرغ یا یک پرنده ی رهگذری خواب میدید شاید گیاهها میروییدند-در این وقت ستاره های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور دیده می شد " ....باورتان میشود که این جمله ی احساسی-بلیغ-نادر و لطیف در همین داستان به ظاهر مایوس کننده گفته شده؟ و همین قانون نانوشته ی احساس را در خفا میبرد(او درک دارد و میخواهد مهربانی کند ) ______________________________ پنجاه و پنجم_ شعری از بانو آرزو عباسی(پاییزه): هنوز درد زیستن دارم! منتظرم شبی در لکنتِ لولایِ شعرهایم خاموش شوم... مادر؛ ای دلنگرانِ همیشه عاشقم! برایت مینویسم در خلوتِ رخوتزدهام... بودنم، درد دارد؛ دستهایم پرحرف، زبانم لال!... یارای سخن گفتنم نیست! میترسم! میترسم؛ معرکه بگیرند بغضهایم و بیطاقت شود دل مهربانت! یادت هست در فصلِ سکوت تبعید؛ درست در ساعت استخارهی برگها برای تنهایی درخت؛ زخمه زد پاییز بر تار و پود هستیام؟ دستانم بدرقه نکرد نفسهای دعا را... و در ثانیههای کِل کشیدنِ چشمانِ مستِ جغدی شوم؛ عروس واجهای درد شدم... من زرد شدم! تلخیام را ببخش مادر من در بیهودگیها در فراسویِ تلخندهایِ صامتِ لبهایم به سیمِ آخر این زندگی زدم! دردِ خونمردگی بر تنم جاریست! مهربانم! نکند دلت بگیرد از اینهمه شوربختی... راستی؛ میان همهمهی واژهها مژدهای برایت دارم فقط؛ دعا کن قاصدکها خواب باشند... واهمه دارم از حسادتشان در تکرارِ سحرهایِ فریب!... خواستم بگویم؛ بر دلت نماند حسرتِ سفیدبختیام چرا که من در قالبِ شعرهایم سپید شدم ~~~~~ شعر با قیدِ هنوز شروع میشود و با سپیدیِ اقبالِ دخترکی کامْ مجهول به پایان میرسد در واج آراییِ نغمه هایِ واژگانِ لکنتِ لولایِ شعرهایِ خاموشِ شوم و دلنگرانیِ عاشقانه یِ « زخمه زد پاییز بر تار و پودِ هستی ام! » تداوم می یابد. این نغمه هایِ واژه ( نامِ دیگر واج آرایی) در کُلیّتِ شعر بسیار نمود دارد... هی می آیند و می زایند و در سکوتی می روند. در این سروده یِ اپــــــــــــیکـــــــــــــوریسم: شعور چنان با درد عجین شده که گویی درد است که فریاد میزند، خاموش میشود و آنگاه در پگاهی دیگر متولد میشود. در اینجا ۴ بار واژه یِ درد بر شعر سایه افکنده گویی موجودِ بالداریست که در خفقانِ قاصدکها،بر پروانه ها میشورد. مادرش را صدا میزند و میمیرد. عنصرهای اصلی این شعر زیستن است و درد و آمال و مادر و زایِش و ترس و عشق و یأس که چنان فرزندانی نجیب، هی سَرَک میکِشند به خویش. سرِ وعده برمیخیزند و بر شعر ورود میکنند ( بی کم و کاست). گو امتدادشان یکرنگیِ شاعرانه یِ ترسهاست. در شیوه نمایی و ساختارِ یکدست،این کلمات بازآفرینی میکنند و ذهنِ خسته و لجوجِ خواننده را می پریشانند. به ژانرگرایی که برسیم: هیچ ویژگیِ منحصر و فردییّتِ واضحی شمولیت ندارد ( خویش است و خویش و خویش) اینکه در این حوالی،شاعر پرسه زده و ریسه یِ توالیِ افکارش را به فراسوها برده و بر سنگی تکیه نکرده است را باید خوش دانست. خیالِ پرنده اش( ایماژ) را به نحو اعلایی به پرواز درآورده است _ بر تلخندهایِ صامتِ لبهایش _ درست رأسِ ساعتِ استخاره یِ سکوتِ برگها ( آفرین خانمِ عباسی،خیلی زیبا رنگ آمیزی نموده ای) به ایماژگراییِ محضی درآمده و نقش آفرینی کرده است. زبانم لال اگر دروغ بگویم این خودش یک انتقادِ رنگین است ( خالق،به تقلید و فروغیّتِ مفاهیمِ فرخزاد، تکیه یِ مکرری داشته است) میترسم. میترسم. مادر ( کور شوم اگر دروغ بگویم) و زیستن و ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد لابه ها و گریه ها و واسوخت هایِ تکراری( بِسانِ مشق هایِ پرشوق و ناامیدیِ فروغ) نمیشود البته آن را سرکوفت زد و ضعف دانست چرا که شاعره، بسیار زیرکانه از این دام و توجه مخاطب،گریخته است. اپـــــــیکوریسم واج آرایی ( نغمه یِ واژگان) مراعاتِ نظیر سجع و حشو و جناس طباق ( دردِ خونمردگی بر تنم جاریست!) گاه تشبیهاتی( بی رد) ساختارگرایی شیوایی گرایی و مکاتبِ فمنیستی و پراگمایی در آن مشهود است _________________________________ پنجاه و ششم_ شعری از ناشناس،متأسفانه پیدا نکردم: شاید بجایِ موهایِ وحشی اش.... گیسِ پَریشَش یا هرآنچه خود آورده اید شاید نیاوردنِ اسامی که بعضا از نامهای دوستانت هستند و پیشتر برایم گفتی، اگر نمی آوردی... دلنشینتر میشد آوردنِ سلمان و پژمان بجز رعایت آهنگ و بنوعی قافیه... چیز دیگری بازگو نمیکند باید تعارفات را کنار گذاشت. دینی اگر هست اجازه دهیم در روزمره گی باشد و با آن باقی بماند. نخست با یک آستانه و گلستانه ی شاملو و در حالتی عجیب بر گلستانه ی کوتاهِ سهراب پیچییده بود تا سطور میانی با یک محتوایِ اساطیری و عاشقانه و ورود در سیاستِ عقیم و آفرینشِ رنجور، آنگاه به خوابِ خیالِ خالِ خیسِ خورشید درآمده و تا پسینگاه در آنجا مأوا گزیده است ( این پَسین، از تزعزع و تضعضع و تزلزلش کاهیده و جانی به آن بخشیده بود) گویی فریاد زده ای میانِ باغستانِ انگور و تمشک تو بودی که شبي آهسته با خود شِکوِه ميکردی ميان بيدمشکِ کوهساران لاله ي بنهفته در خوابِ بلندِ چشمه ساران با بلوغي زود رس در طرح يک لبخندِ وارونه غرورِ غنچه ي پارينه ي امسال بودی های... شبی در وحشت باد ملال انگيز افتادی شدی: قربانيِ خلوتگهِ باران نِگَه کن زوزه ی آن گرگ دو دستش را کشیده بر سرایِ سنگهایِ سردِ وارونه خواب میبیند که گله ( باز اینک میهمانِ دشت پاییز است ) تفنگ آه ای تفنگِ خاطراتِ دور بیا این تحفه ی گرم تو و آن گرگِ پاییز است .... ~~~~ شعر آخر_ عیسا __________________________ پنجاه و هفتم_ شعری از ناشناس،متأسفانه اسمش را پیدا نکردم: سلام دوستِ من اول_ چرا چهل و سه؟ چرا عدد واضحِ دیگری نیاورده ای؟ آیا این اعداد و تاریخ مناسبت خاصیست؟ اگر چنین است پس چرا خواننده سردرگُم است؟ نمیدانیم منظورتان چه بوده.دست کم بایست در ابیات بعدی اشاراتِ کوتاهی به آن میداشتید دوم_ آهنگ شعرتان بسیار دلنواز و گوشنواز است یک هارمونیِ ضربآهنگ گونه که یادآورِ اوزانِ ضربیست. سوم_موضوع دیگر وزن شعرتان میباشد فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن است بلندکوتاه بلندبلند بلندکوتاه بلندبلند بلندکوتاه بلندبلند بلندکوتاه بلند _ U _ _ و الی آخر که بایست مطابق آن آورده میشُد. با اختیارات و سکته یِ کوتاهی که در قسمتِ اولِ مصرعت دومِ بیت آخر داشته ای، شعر را به پایان رسانده ای چهارم_ بعضی واژگان قربانیِ واژه گزینی و ظواهر گردیده اند که پریشدگی را به ارمغان آورده اند. پنجم_ دوست عزیزم، بحث دیگر رعایتِ قوافیست که به استثنایِ مصاریعِ اول و دوم و چهارم که به ترتیب: واژگانِ پنهان و نادان و زندان هستند و کاملا ایرادی ندارند ولی مابقیِ قوافی،هم قافیه نیستند چرا که اگر یایِ ( ی ) کلمات را برداریم میشوند: راه شاه همراه گمراه و غیره که مستحضر هستید که روّی شان نونِ ( ن) مورد نظر نیست و رعایت نشده است. برایِ قالبِ غزل حتما بایستی روّی صحیح استفاده گردد. کُلا شعر خوبی بود. پینوشت: بنا دارم که فقط و فقط شعرِ جوانانِ ناشناس و بااستعداد را واکاوی و نگاهی بیندازم. دیگران به اندازه یِ کافی،هزار ماشاالله از نظر دوستان بهره برده اند. اصلا رسالت شعر و ادبیات و پارناسِ هنری همین است وَ الا نُهِمان گِروِ دِهمان میماند. ___________________________ پنجاه و هشتم_ شعری از مانا جمشیدی: نُخُست اینکه امیدوارم این نقد و پیشنهادِ موجود،مانند بارِ قبل با سنگ اندازی ( معلوم الحالی) به عادی نَرَوَد که چنین اگر باشد.به یک میلیتاریسمِ نوشتاری میرسیم.بی روح و بی تکلف و خوش چین.... آیا برای این دورِ هم جمع شده ایم؟ یا ترانه ی توحیدی تراویده ایم؟ به شعر بر میگردیم: * یک نکته، من!!!!!! معمولا نقد اشعار را بیشتر با اشعار پاسخ میدهم ( گو اینکه در همان پاسخِ سرایشی ام،تحلیل است و واکاوی و پویش و دغدغه) پس تنها یک سروده نیست که بخواهم کاغذی سیاه کنم و وقتی بگیرانم. به شعر برمیگردیم: مبرهن است شاعر بایست جهتِ تشحیذِ امور، از مفاهیمِ استسلاقی و شاذ و مغفول، دوری جسته و پارادایمِ عرفی و سرشار از احساسات و تنهایی را عینا یا مناطا بهره گیری نماید. مُلَخَّص، آنچه که هویداست نیاز به واگویه یِ بیشتری ندارد.شاید وصله زدن به جداییها و واگراییهاست به زبانی دیگر، آزمونی است که میخواهد هویت را بشناساند. چرا که تزلزل و تضعضع و تزعزعِ وجدانها را بسیاران دیده و شنیده ایم. به براهینِ واضح و استسلاقِ توده ها هیچ خُرده ای نیست،اما گاهی میخواهیم بر زخمِ برادر، نمک نپاشیده باشیم...هکذا و هکذا مرکوزِ خاطر است که از آن تنها پوسته ای و پَرِ کاهی خُب، گاهی افراد در دنیای پراگماتیسمِ واپسزده تسلیم میشوند و عده ای نستوه به افقی مینگرند که در مخیله و رویایِ همخوابه شان حتی خطور نمیکند سیاست،قدرت و منصب و پول همواره مکمل هَمـَند بسته به روحیه و اهدافِ آدمیست و هیچ فکری بدون مبتلابهی به واقعیت نمیرسد که این امر باز هم دارای خصایصِ فردیست گو اینکه ارتجاع و مدرنیته هماره یکدیگر را کوبیده اند و هر طبقه ای برای خویش حقی و اهدافی متصورند. ما بازیگر بد داریم، بازیگر خوب داریم... سیاستمدار قوی و پَست همچنین.آحاد با وجودِ روزمره گی و روزْمَرگی اما بسیار زیرکند و زیبایی سطحی را از بطنی میشناسند آن یکی ناپویا و میرا و این یکی در مخیله یِ تاریخ می ماند و در جنگِ زرگری و برتری،تجربه یِ تلخی میبایست. امروز،گذشته یِ آینده است و آینده،گذشته یِ آیندگان است.اگر یک زندگانی شرافتمندانه در ایده یِ فراذهنِ مخلوق میباشد،به بذر و تیشه و وسایل دیگر نیاز دارید و نه به الهام. همسایه ام از خانه اش تکان نمیخورد او دستانش همیشه رو به آسمان است ولی من، پگاهان کوله ام را آماده میکنم و به سر کار میروم.ولی نمیدانم چرا همیشه بچه های همسایه ام از بچه هایِ من،بیشتر در رفاه هستند؟اصولا،تلاشِ انسانها برایِ لذت جویی است.اما خب این لذت بین آنان به معناهایِ مختلف و ممزوج و گاهی هم یک شکل، تسری می یابد.حتی کسی که تمام روزگارش را در صومعه و سایر عبادتگاهها سپری نموده و در زندگانی اش هیچ تزلزلِ معنوی و بِرونی نداشته است،نهایتا آمالش برای کسب منفعت و لذت است اما به باوری دیگر،تا برسد به اندیشه های فروید و بقالِ سَرِ کوچه که برای وجدانش گرانفروشی نمیکند و همینکه بقال گرانفروشی نمیکند پس دین کار خودش را انجام داده است و نقشش را برای اقناعِ داشتنِ بهشت،توجیه مینماید.و اگر کسی در فقر و نداری نتواند خوشبخت زندگی کند، در برخورداری نیز نمیتواند خوشبخت باشد. به باورم، شعر چند صورت دارد- اول: نشسته ای و یک هاله ی غریب که نقطه ی شروعش را وَرا بوجود آورده و ناخودآگاه احساس را به کنش درآورده و گریزی از آن نیست و چون روی شانه هایت سنگینی میکند این خود در پگاهی یا شبانگاهی متولد میگردد-صورت دیگر: نشسته ای و از سر بیکاری یا برای رسیدن به مناسبتی ( هی بفکرت فشار می آوری که چند کلمه را برای رفع تکلیف جفت و جور کنی )که سرانجام با حاصل جمعی اثری اکثرا کوششی را خلق مینمایی(احتمالا برنده ی مسابقه میشوی و تحسینهای فراوانی را برایت به ارمغان می آورد. چیدن واژگان بود. یک بازخوردِ فسیلگونه،گاهی به میدانِ انتحار و مین رفته بود و گاهی: تیرباران میکند خمپاره هایِ خویش را چراکه، خوابِ صلحی،سبز بر دامانِ سُرخت دیده بود پارناسی برای پارناسی .... زِ شهرِ شلوغِ شعور و شور . از نو مینویسم: شب بخیر فرمانده ما ، سه نفر بودیم ما دستمال سفید نداریم تا سر حد مرگ،میجنگیم سه روز بعد در سواحل شنبه ی شنیع خواهیم بود یادت باشد گیلاس را کال نچینیم دود که بلند شد فرمان حمله صادر کنید به روستاییان کاری نداریم دَمِ باغِ کدخدای ده با یاد تو شلیک میکنیم این وسط کشتاری اگر هم شد تقصیر" باسینوس والگه دِئیا" خواهد بود چون گوش تا گوش دورِبرمان را مین گذاری کرده اند این خود،مزید بر علتِ شب ادراریِ باسینوس والگه است راستی فرمانده رسالت جنگیدن قهرمان های تروا بر دوش کیست؟ این نظر دوستم" س س سزار بوره بِنو" بود قسم میخورم که سوگند روز فرمایش نخست را در بازوانم داشته باشم و البته نگاه اول نوزادم ساعتی بعد جسد دوستم "والگه" زخم عمیق "بوره بنو" و فرمان عقب نشینی جناب" الکونتئو پیدی سوا" نویدِ گرمیِ برگِ " گوارای" مجاهد بود ... ______________________________________ پنجاه و نهم_ شعری از ناشناس ( اشعار متن از خودم): واکاوی کوچکی بر شعر شما: دستی بر بلندایِ انجماد و ابتذال، شاید شکننده ترین ترسیمِ بلوغ و عطوفت باشد لابلایِ ماندِگی بازیچه یِ دِمیان کشیشِ رَحم انگشت بر ماسه های نرمِ ساحل میکشد یکریز هر لحظه با یادِ نبوغِ عاری از همسان لبریز حضور شهوت و مادر آن کشیش باورم دمیان رازگونه تقدیر غمنامه های شوم لابلای ماندگی انگشت بر ماسه های نرمِ ساحل میکشد هر روز آبها، آهِ اقیانوسِ نورِ شبنمِ خیالِ بافته یِ مَنَند پگاهان، شویِ تشویشِ غرور خویش میبودم کاسه هایِ زمختِ برابری،توری شده اند در دستانِ پیرزاد سه ماهی،دلمرده، تکیده اندیشناکیِ رخْ سُرخَگان موج موج به انزوایِ جلبکها و مغزها می انجامند کنارِ ساحل بودم و هیچ کنارم پاکتی سیگار و توری خالی از روزی و ماه ی گرم،میخندد بر این گُودِ سرایِ سرد به متن برمیگردیم. یک پارناس،تنها برای زندگانی و التذاذِ ذات گویی فراز و فرودِ فانوسِ رَه یافتگانیست که عظمت نور را میدانند هُنَری بمیرد تا دختری متولد شود گیسش بافته شود و دارِ قالی ببندد دادائیسم را بمیرانند و به عمقِ تنهاییِ شهوت ببرند دستانِ نستوهِ تو بودند که جان بخشیدند تابلویِ شرقیِ چشمانِ براق و سماعِ سرخ پوستِ بلَم ران اصلا تو بودی که به من شوق دادی گونه هایِ تو شیارِ بی انتهایِ امتدادِ فنا و آب. ببین چگونه بادبانها را کشیده ام آب از آب تکان نخورد ماهیان در سوگِ اجتماعِ دلمردگان نیامدند تور را پهن میکنم سیگاری میگیرانم اقبالم را ببین! تو بودی یک لبخندِ در پستو سلام زیبایی ________________________ شصتم_ شعری از بانو افسانه هادی(رخشان) پدرم وقتی مُرد آسمان آبی بود مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند سهراب سپهری ~~~~~~~~~~~ بنظرم وقتی سروده ای خلق میگردد شاعرش میمیرد و این ذهنِ خلاق و کاوشگر و جستارمندِ مخاطب است که بایست در پستویِ مخیله یِ شاعر رَوَد و حقایقِ مفهومی و واژگانِ ذهنی اش را بکاود و این کاویدن به ثمر نمیرسد مگر اینکه پویش و کوششی باشد که در محیطِ جغرافیای و فرهنگ و رسوم و رسانه ها و غیره ی راوی بتوان آن را فهمید و فهماند و به بارِش نِشانْد. دکتر رشید کاکاوند بر خلافِ نظر اندیشمندان و منتقدین و ادبایِ ادبیات که شعر سهراب را تحلیل نموده و برای قسمتهایِ پاسبانها همه شاعر بودند و خواهرم زیبا شد،روایتها و نظراتِ مختلفی ارائه داده اند، میگوید: همیشه میخواستم مفهوم و ذهنیتِ سهراب را نسبت به: مادرم بی خبر از خواب پرید،خواهرم زیبا شد بدانم و بفهمم و مفهوم و بازخوردِ این واژگان را بیابم.آقای کاکاوند ادامه داده که اتفاقی در کوپه یِ قطاری با دو سه نفر از اهالی کاشان هم کوپه ام شدم و در لابه لای صحبتهایشان فهمیدم که کاشانیها بر اساس رسوم و اعتقادشان بر این باورند که اگر زنِ حامله ای ترسیده یا خبر نامعمول یا یهوویی بشنود یا حادثه ای ببیند، حَملَش زیبا به دنیا می آید برای همین وقتی سهراب میگوید: مادرم بی خبر از خواب پرید،خواهرم زیبا شد این موضوع با تأمل و تحلیلی درخور،اشاره به درک و احساس و واگویه یِ سهراب دارد.البته نمیتوان نظر بزرگان را همیشه وقع نهاد و وحی منزل دانست اما این بخشِ پویه و نقدِ آقای کاکاوند محلِ تأمل بوده و این ارزش را داراست که انسان را بفکر فرو بَرَد.( ما به اندیشه و مداقه،زنده ایم). بانویِ عزیز، پیشتر این سبک و سیاق و شعریت را سهراب از آن خودش کرده و تمام حواشی و افتخارات و معایب و مزایایش را به نامش نگاشته اند. هرچند احساس و جوشش را نمیتوان در پستوها حبس نمود ولی میتوانی در این مقال، تجدیدنظرهایی اعمال نمایی. من و آرش،سرما من و آرش،بی شیر من و ارش ،بی مهر من و ارش............ یاد آورِ: مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد شعر دیگری از سهراب است. سالها پیش ( آبانماهِ ۱۳۸۱) شعری گفتم که در نظرم آمد که بهترین و بکرترین شعریست که تا بحال خلق گردیده است آن را با ولع و شوق و ذوق خاصی برای دوستانم خواندم. یکآن دیدم که دوستم ادامه داد: کفش هایم کو چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ متحیر شدم چرا که شعرم مستقیما بر گرفته از همین کفش و چمدانِ سهراب بود. اینکه بی هیچ قصدی و حتی بدون اینکه بفهمم از آثار ایشان گرفته بودم و تقریبا با آن همه دلخوشی، چیزی از خودم نداشتم، بسیار ناراحت شدم و از سرِ غرور و یا نوآوری و غیره، دیگر پا در وادیِ سهراب نگذاشتم. شعر شما، یکدست، بدون سکته، و همراه و یکنفس به هدفش می تازد و خواننده را تا انتها میبَرَد ( این نکته یِ نیکیست) ولی با ذهن خلاق و دردمندی که دارید شاید بتوان از رهیافت و مجرایِ دیگری نیز، قلم فرسایی و مخاطبتان را شورانید و به وجد درآورد. لیک در پشتِ همین چهره ی شاداب ندیده غم را __________________________ شصت و یکم_ شعری از آقای شریف شریفیان: سروده یِ شما( آقای شریفیان) من را به یادِ شعرِ آقای علی معلم دامغانی انداخت... آنجا که میگوید: روزی که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید اینجا خورشید با ایهامی از صورت و سیرتِ امام حسین،درخشندگیِ ابدی را فریاد زده است فَلَقی و شَفقی و طلوعی و غروبی و ابلیسی و قدیسی. ( خیرها و شرها و انتقامِ ابدیِ عشق از رَگِ خون) وقتی بروی نیزه و نی آفتاب بود/ اساسا اشعارِ آئینی به مثابه یِ اندیشناکیِ برجسته ای باید باشند که این امر از سویِ مخاطب و راوی، هوشیاری بسیار بالایی میخواهد ( گاهی شاعر با احساس و عواطف و منش انسانی و اخلاقی درصددِ پاسداشت و زنده نگه داشتنِ آرمانیست که با یک واژه میتواند شعور و هییت را بشکوفانَد که اگر نابلدِ راه باشد و از طریقتِ استسلاقی به جهانش بنگرد در این صورت، جنبه یِ وارونه اش حاصل است) اما شعر شما بزرگ است به کمالِ کلمات در رسیده. با تلمیحی قابل. ( وقتی جناب را به زمین عرضه داشتند جمعی اسیر هیبت عالی جناب بود) این جناب ( که آدم) باشد بقولِ آئینیـون: نخستین کسی بوده که بر مظلومیتِ حسین گریسته( جستار و راستی و راوی و خبر تواتر و واحد و ورود و تخصص و تخصیص و استفسار و استصحاب و واگویه اش،بماند) آیا راوی با علم به این روایات، هبوط و چرایی اش را کاویده و به تردید و تحلیل میبَرَد؟ به تخت و بخت و عدل و عدالت و تناسب و جناس و سجع و تلمیحاتِ وافر و طباقاتِ وسیع و کوفه هایِ پرالتهاب نمی خواهم ورود کنم ( سروده سرشار از اینان است) میخواهم جهابینی اش را وا بکاوَم و پویه. این شِق اشعار از پارادایمِ خاصی تبعیت نمیکنند( خودشانند و دل و یک جو انصاف... گاهی بر وجدانها نیز میشورند و برای اقناعِ خاطر و تألماتِ درونی و باورهایِ صیقل داده یِ اذهان، در پگاهی یا شبی متولد میگردند) ما به دسته یِ اول کار داریم. ما در خانه یِ مان نشسته بودیم و به ناگاه از زمین و زمان موشک میبارید ( سنگ گرفتیم و دشمن را عصبانی کردیم) در لحظه ای و یکآن شخصی از اطرافِ تیرانا و برزیل و هند... دست به قلم برد و کارمان را ستوده. به مرز و زمان و برهه ای مربوط نگشته بود. گاندی از حسین میگوید و گارودی نیز از پدرش. خسرو در جلسه یِ محکمه اش به یادِ حسین می افتد و به یادش می آورد. نیچه یِ آلمانی و ولتر فرانسوی بر اسلام و محمد میشورند. و هکذا. بر پیکره یِ ادبیات،مانند عشق و طبیعت سخن راندن که معمول است، سخن از این طیف اشعار غریبگیست. (آنجا علیهِ عشق و صفا، انقلاب بود) آیا در این وادی،اسپریتوالیسم و آنیمیسم عینیت دارد؟ ایماژگرایی،ساختارگرایی،پرسونالبخشی،چطور؟ شعریت بر مدارِ پارناسِ اساطیر میچرخد یا پاشنه یِ مستحکمش را کاریزما و باورمندی معنی میبخشند؟ شعرتان را استخوان دار، یافتم. ___________________________ ✍️عیسی نصراللهی( آبانماهِ ۹۹)
|