قصه لوطی و بازرگان(یک)قصه لوطی و بازرگان(یک) شوخی با مولانا مرد بازرگان و با یک لوطیی عشق پولش برده دل از لوطیی چونک بازرگان گرانی ساز کرد عزم خود را بر سفر آغاز کرد آمریکا شد مقصد و دنیای او هم بهشت وهم شده رویای او منهتن با لوطیان ارزانی است آسمان هم در فرنگ بارانی است هر یک از فرزند خودرا داده جود گفت باید باربندید از دلار و سکه زود مردم اهل محلش جمله از زنها و مرد هر کسی از وی مرادی خواست کرد گفت لوطی را چه خواهی ارمغان کامدم من از دیار لوطیان گفتش آن لوطی که آنجا لوطیان چون ببینی کن ز حال من بیان کان فلان لوطی که مشتاق شماست از قضای آسمان در حبس ماست بر شما کرد او سلام و داد خواست وز شما چاره براین تحریم خواست
|