تکه سنگ هاهمیشه در غمگین ترین حالت روانی خود به این نکته فکر می کنم که اگر تکه سنگی بودم وکارگران کوروش در ساخت تخت جمشید از آن استفاده می کردند تا کاخ با شکوه شود چه می شد ؟ . ماده ای که وجود داشت ، بر دوش دیگران سنگینی می کرد و به درد هم می خورد اما نمی توانست روزی به موجودیت خویش شک کند چرا که هیچ چیزی احساس نمی کرد . احساس می کنم دست هایی پشت پرده است . و ما همه آدمک های یک نمایش بی پایانیم و در آن تولد ، عشق ، خیانت ، خودکشی ، جنگ و هزار بدبختی دیگری که هنوز آن را تجربه نکرده ام مانند ثانیه شمار ساعتی تکرار می شوند که هیچ عقربه دیگری ندارد . به واقع از این ناتوانی رنج می برم و گاهی شدیدا پرخوری می کنم تا سنگین شوم و دست های عروسک گردان نیروی تکان دادنم را نداشته باشد . اما پرخوری ها مرا مانند بادکنکی سبک تر می کند و در نتیجه فشار کمتری به آن دست ها وارد می شود . خواستم روزی به اندازه ای زیبا بازی کنم که حسادت عروسک گردان را برانگیزم اما او مانند تکه سنگی بر مزار کوروش بی احساس بود . روبه رویم پرا از تکه سنگ هایی است که به درد می خورند اما هرگز مورمورِ دست هایی که بر آنها کشیده می شوند را احساس نمی کنند . علی رفیعی وردنجانی
|