شعرناب

خدا، درخت توت و گنجشک تنها

"خدا،درخت توت و گنجشک تنها"
بر خاک نشسته ام،در اتاقِ تنهایی ام.
سر فرا فکنده بر شبِ آسمان.
در تنهاییِ شبی که روزی اش فرا روی نیست،شبی که خنده های گریانم را به هجومِ باد و خاکستر سپرده است.
تنهایم،تنهایم و هیچ وقت یگانه نخواهم شد.
شب از سر و رویم می بارد.من با شب از دیرنده زمانی کهن،دست در آغوشم،از زمانی که در زهدانِ مادرم بودم.
آن زمان من شب را در آغوشم می فشردم و از هجومِ روز بیمی به دل راه نمی دادم.
آه ای شبِ اَهورایی،بیا و مرا در خود غرقه ساز که دیری ست آسمان خبری از من ندارد.
نشسته بر خاک،در اتاقِ تنهایی.
و چشم به شبِ آسمان دارم.
دیدگان به سایه های اَبابیلی دوخته ام که از وحشتِ این ایامم رهایی بخشند.
یَدِ بیضایی را چشم می دارم که شبان تاریکم را منور سازند.
چشم به عصایی دوخته ام که نیلِ وحشتم را دو شَقّه کند.
آه ای خورشیدِ بنفش !
زان هنگام که در انتظارتم قرن ها می گذرد...که کَی بیایی و روزانِ تاریکم را به یک شراره خاکستر کنی.
ای شب تاریک،
دیگر تابِ آنم نیست که تو را در بَلعَم ،که درونم از تو مالامال شده است که از غم نورانی شده ام.
کَی بُوَد که یک قَبَس یک شراره از کوهِ طور در تو،در من تَراوَد و تو را خاکستر و مرا جاودان سازد؟
کَی بود که نوری در من بوزد و آب های مرده ام را شعله ور سازد؟
من این جا،در شبِ آسمان نشسته ام،
به امیدِ نوری که از طور بوزد؛به امیدِ نسیمی که خواب های مرده ام را بیدار سازد...و نورِ بنفشی که شعله های خاموشم را به خنده در اندازد.
آه ای نورِ بنفشِ تنها کجایی؟
کجایی که شبِ اندوهم سرد است و آب های تمامِ دنیا روشنش نمی سازد.
در شب نشسته ام،در طلوعِ آسمان و زمین،در چهار راهِ آیینه هایی که شعله هایشان را باد برده است.
اینک منم و سایه ای که به صلیبِ تنهایی،مصلوب است،در شبی که به آسمان،سَرِ اِستغاثه بر افراشته است،در زمینی که سالیانی ست شادی اش نیست و به چهار میخِ اندوه به چَلیپاست.
در این زمین،در این زمینِ خاموشِ بی درد،نه نوری ست ،نه آهی،نه ابری و نه بادی..........
و پروانه هایی که نه بال دارند و نه چشم،
و سایه یِ تنهایی ای که ابرِ مرگ در آستین دارد.
(برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی


1