مردی که پدر نبودگفتم: «نزن تو را به خدا! من چه گناهی دارم؟! این هم بچهٔ توست.» نعرهاش خورد توی صورت دیوارها! گفت: «میخواهم صد سال سیاه نباشد. دختر میخواهم چه کار؟!» و محکمتر زد. همه جایم کبود شده بود. طاقت قلدریهایش را نداشتم. اما چارهای هم نداشتم. یک جور سوختن و ساختن! در جامعهای که طلاق برای زن، ننگ بود، چه میتوانستم بکنم؟! سه دختر قد و نیم قد را چه میکردم؟! باید میماندم. به خاطر بچهها! دفتر را میبندم. دست میبَرم و اشکها را پاک میکنم. دفترچهٔ خاطرات مادرِ خدا بیامرزم، مرا یاد روزهایی میاندازد که بود. یاد صبحهایی که چای داغ میریخت توی استکان و ما سه خواهر از دیدن کبودیهای روی دستش، آتش میگرفتیم. و شبهایی که سفرهٔ رنگینی پهن میکرد تا همان مردی که پدر میخواندیمش بیاید و مثل برج زهرمار بنشیند بالای سفره! و ما جرأت نداشته باشیم، حتی به یکدیگر نگاه کنیم. چشم میگردانم. این پارک هم مثل زندگی من، زیادی خلوت است. آنقدر خلوت که حتی شهرداری، رغبت نمیکند این نیمکتها را رنگی بزند. دلم نمیخواهد متوجهش باشم ولی نگاهم میچرخد و روی مردی میافتد که روزی بزرگترین واهمهٔ زندگیام بود. مرد سالخوردهای که یک زمانی از نفس کشیدن در اتاقی که ما نشسته بودیم منزجر میشد اما حالا، کنارم، روی این ویلچر نشسته است و نگاه بی فروغش، نقطهٔ پوچی را نشانه رفته است. ما فکر میکردیم، آرش که به دنیا بیاید، زندگیمان گلستان خواهد شد. ولی لجنزار واقعی را بعد از تولد او چشیدیم. یک آرش میگفت و از دهانش صد آرش میریخت. و ما هر روز جهنم را به چشم میدیدیم. باد ملایمی از کنارمان میگذرد و چند تار موی مانده روی سرش را به بازی وامیدارد. این سکوت عذابم میدهد. دوست دارم بپرسم: «آرشتان کجاست؟! یادتان میآید رفتنش را؟! دیدید؟! حتی برای ترخیصتان از بیمارستان هم نیامد. شما را گذاشت با دختری که فقط دختر بود. و مرا گذاشت با مردی که پدر نبود.» خم میشوم. به جای تمام اینها، فقط میگویم: «برویم؟!» برمیگردد و نگاه نمناکش میافتد توی نگاهم. پلک میزند و اشکی از گوشهٔ چشمش میچکد. دست نمیبَرم. پلک نمیزنم. من آه نمیکشم. بگذار دانستههایم بماند برای خودم! دفتر مادر را میگذارم روی پاهایش و بلند میشوم. پشت ویلچر قرار میگیرم. حالا دیگر قدمهایم ثابتتر از همیشه است. نسرین علیوردی
|