دل تو یه روز به دریا زد و رفتروزهایی هم بود که لب دریا، جایی که روز به شب پیوند میخورد و خورشید میافتاد توی آب، با هم به تماشای عشق میرفتیم. سه_چهار تکه چوب میگذاشت و آتشزا میریخت. آنگاه کبریت میکشید. یک گیتاری هم بود که لابهلای انگشتان مردانهاش، دردِ دل میگفت و ماجرا شرح میداد. و من زانو در بغل گرفته و روی ماسههای نرم ساحل نشسته، زل میزدم به نگاه پر حرارتش! گاهی هم میشد که مرا از صدایش بینصیب نمیگذاشت. پُرسوز میخواند: «دل من یه روز به دریا زد و رفت.» چه تلفیقی بود آشوب امواج و صدای مرد من! انگار که سمفونی دلنشینی را نواخته باشند و تو فقط یک بار شاهدش باشی. و چه روزی بود! روزی که به هوای نجات آن پسر بچه، خودش را پرت کرد توی این دریا! طوفان بود! تلاطمی بود آن سرش ناپیدا! ساحل آستارا غلغلهای داشت که سالها بعد مردم بگویند همان سال شوم! موجی اگر بلند میشد دو برابر قد آدمی بود. و همان طوفان، نیمای مرا از من ربود. عصر که بیرونش کشیدند، بلوز مشکیاش به تن چسبیده بود و موهای لختش به پیشانی! زنجیرِ و إن یکادِ نقرهاش، از یقهٔ بلوز بیرون جسته بود و دل میلرزاند. گفتم: «این نیست! باور کنید همین است، ولی به خدا این نیست!» و همان جا، بالای سرش، آنقدر ضجه زدم که از حال رفتم. و حالا من، این جا، لب این دریا، پاها را توی این آب کردهام و چشم به جای همیشگیمان دوختهام. من بعد از او، آدم این حرفها نبودم. این آمدنها و آرامش گرفتنها! این گلایه نکردنها! این سرِ پا ایستادنها! نسیم ملایمی میوزد. قطره اشکی از گوشهٔ چشمم سُر میخورَد. و إن یکاد را در مشتم میفشارم و زمزمه میکنم: «دل تو یه روز به دریا زد و رفت!»
|