شعرناب

خداحافظ آقا!


نگاهتان، مرا به گذشته‌های خیلی دور می‌بَرَد؛ همان‌ موقع که پدرم برای اولین بار مادرم را بوسید، همان موقع که من در بطن مادر شکفتم، همان‌ اوان که تنها سه سال داشتم و خدا را در چشمان درشت پسربچه‌ای یافتم همان‌ موقع که زمین خوردم و بابا مرا در آغوش کشید و گفت: "زندگیست دیگر، زخم زیاد می‌زند!" کاش می‌دانستید چه زخمی بود، پوست زانویم پاره شده بود. شما، تصور هم‌زمان درد و آرامش برای من هستید. قهوه تان را بنوشید، سرد می‌شود، مثل چشمانتان که سرد شد، راستی برایتان گفته بودم؟! من، قبل از شما هرگز عاشق نشده بودم، خیلی خوش‌بختید، البته اگر آنرا خوش‌بختی بدانید، به یاد دارم که گفتید چشمان قشنگی دارم، حالا که فکر می‌کنم چشمان من اصلا قشنگ نبود، شما خواستید قشنگ جلوه کند. من شما را فراموش کرده‌ام، نخندید، من متناقض نیستم، آمده بودم خداحافظی کنم؛ خداحافظ آقا !


1