دل نوشته هاي يك چپ دست....دل كوك دوم سلام مادر کتیبه های شرقی الهام!!!....نمی دانی چه حال غریبی دارم!!!....دیشب به تعداد نفس های بریده ام تمام تو را دویده ام....به پهنای صورت!!!....دلم برای عروس به خون نشسته ی حجله های تاریخت تنگ شده است....شاید به دیدارت بیاید و شاید تو دیدار او را بیابی!!....مادر!!...آن شب که لغوه ی حیات به زلزله ی شیرین ممات داشتم ، چه گفتی؟....گفتی: پسرم! نگاهت را به زمین ببخش....بخشیدم...سالهاست که از سرزمین سایه ها به خورشید می نگرم....جانم فدای یک نگاه شرقی ات مادر خوبم!!!!......چرا از قلب تخته سنگ ها برای فرزند سالخورده ی کوچکت شمشیر می آوری؟؟!!!....مگر می خواهی پسرت را با لبهای عطشان بر شن های تفتیده ی هجران سر ببرند؟!!!.... دختر احساس و عاطفه ی سنگ صخره های بیستون!!!....یتیم مرگ گرفته ات را فقط یکبار ، فقط یکبار نه به آغوش ، به زانو بگیر.....بیا امشب از ملکوت نگاه ندیده ات برای همه ی تلخندهای گریه ام مادری کن!!.....می خواهی تاریخ امروز را برایت بنویسم؟!!!....نیمه ی ماه مهر است در پاییز!!!....صدای نفس های بریده ام را می شنوی؟!!....گویی هزار هزار تنبور بر جنازه ی عشقی در غروب غریبانه ی بیستون، شیون می کند....مادر!!...بیا امشب که سفر تو آغاز و رحیل من پایان می پذیرد؛ عروس به حجله ی خون نشسته ات را ببین!!!....ببینش!!....آنجاست!!!....وقتی لب باز می کند عطر مرطوب چای چون اشک دم کرده ای در فضای سینه ات می پیچد....وقتی حرف می زند تمام لب ها بوسه می شوند....وقتی نگاه می کند، شیرینی ناز است که تمام عرشیان را به ایوان سجود می کشاند....وقتی اخم می کند ، گویی شمشیرها به خروش خون صیقل می می دهند....وقتی به دوردست ها می نگرد ، در انتهای افق ، دلها به لرزه درمی آیند و شوق مهمانخانه ی دیده را با ترن اشک ترک می کند..... مادرجان!....دیگر از قحطی محبت و خشکسالی نگاه نمی ترسم....بگو با من!....دلی ندارم که نگران شکستنش باشم....بگو با من!....مثل عشق، برهنه و بی حجابم هنوز...بگو با من!....می توانی مرا از پشت حریر نازک تنهایی نفرت آور شمارش کنی!!!...بگو با من!....سالهاست که مهدی تو دست در تنگدستی تنهایی نفرت آور خود دارد....من چیزی نخواسته ام!!!....وقتی آژیر تنهایی نفرت آور کشیده می شود، من از تنگدستی خویش برمی خیزم و برای ملاقات با تو ، شمشیرها را یک یک ، به نام صدا می کنم....دلم را کباب می کنم و شراب نفرت و اشک را می نوشم....من هیچوقت به جستجوی یک وجب محبت و یک استکان نگاه خالص نبوده ام....مردگان را سالهاست رها کرده ام و بر زندگان گریه می کنم....مادر...پسرت نتوانست بدبختی هایش را به خانه ی بخت بفرستد....مادر خوب من!....اینک من از سرزمینی می آیم که قلب خود را در آن به خاک سپرده ام....به مهمانی خداحافظی عروس حجله های به خون نشسته ات آمده ام....خداحافظ عروس مادرم!!!...تو مهربانی و عشق را در نطق شراب خورده ات ، برایم هجّی کردی....تو آمدی و نعش کودکی هایم را با احترام دفن کردی.....تو آمدی و ابر دیروزهای پر از خون و شمشیر را کنار زدی!....تمام جاده های حیات خود را برای من آمدی....آمدی در آغوش مرگ....مرگ را تبرک دیدی و هر ساعت و هر شب قلبم را بدرقه کردی....بازمی گردم....بازمی گردم از محل تلاقی من و تو....از شروع بی سرانجام عشق....من از نخستین روز خزانم پایان خود را آغاز کرده ام....پس به تو سلام می کنم....سلام بر خاک آفرینشت....سلام بر جرعه های خالص نگاهت...سلام بر بغض متواضعت...سلام بر وفاداری ات در معرکه ی محبت....سلام بر عطش نگاهت که اقیانوس سیرابی من است....سلام بر تویی که کالسکه ی ابدّیت مرا می رانی....سلام بر گهواره ای که تو را تکان داد....سلام بر دستان مادری که نوازش تو را تامین کرد....سلام بر اشکهای قدقامت تو....سلام بر اضطراب کلمات مقدس نیایشت در پرسه های مستانه ی کوچه پس کوچه های دلتنگی....سلام بر کوچه ای که کودکی تو را به دوش گرفت....حالا بیا نزدیک مادرم بنشین!!!....به فرات نگاهم بنگر!!!!....علقمه ی اشک است....ببین! من مشک پاره پاره ی عشقم....من اشکم!!!....دریایی که خدا سرچشمه اش را در دل و سدّش را در سینه خلق کرد....مظلومیّت و معصومیّت برادران تنیِ اشک اند....بیا مرا در خود و از خود رها کن!!!!....اگر زنجیر زمین از پایم بگشایی ، چون بادبانی به بام ملکوت نیایشت می روم.....علاقه و تعلق من به زمین، بواسطه ی نخ باریکی ست که در انگشتان کودک مرگ می گردد....شمشیر به رویم بکش! تا ببینی چگونه قطره ی خونم، به عوض زمین بر دل آسمان می نشیند..... بیا!!!....بیا خورشید فصل های مسافر شرقی ام!!!....تو از کدام کاروان پاییزی؟!!!....بیا که من در سفر ، پاشنه ی درنگ کشیده ام به حوصله ی شرقی تو!!!.....سکه ی بوسه ام هنوز سرگردان بر زمین می چرخد....حسرت مایع و اشک های مقطر ، چون شبنمی بر لبانم می چکند.....نگاهم کن عزیز مخمل های خونین و ململ های اجاره ای!!!!.....دستهایت را به من بده تا محشر لبانم را به قنوت دستان تو بسپارم.....روسری ات را بردار تا اسرار دوشیزگی مقدست برای نگاه راز آلود شب شراب و شهوت آشکار گردد....من چهل اربعین در تو توقف خواهم کرد....اربعین ؛ غروب غریبانه ی بیستون را نشانت خواهم داد.....فقط به من بگو تو از کدام قبیله ی ماهرویان قبله ای؟!!!!.....یادت هست؟.....یادت هست وقتی دلم در جمعیت پریشان گیسوانت گم شده بود از من سراغ خواب را گرفتی؟!!!....بی اختیار خلوت بازوانم را برایت گشودم....ویران شدم ، بگو آبادی نگاهت کجاست؟....مرا در مجلس چشمانت می گردانی تا سُکر آغوشت فراموشم نشود؟؟؟؟!!!!.....دوشیزه ی آتش!!!...تو مرا و تمام مرا سوخته ای.....مرا بسوزان! آنگاه خاکسترم را به روزهای نخستینم بازگردان!!!!...به روزهایی که خورشید را سماور عرش فرض می کردم و ماه را شهوت کودکانه ی دختر همسایه که بلوغم را بالا می کشید...... می دانی الهه ی شرقی من!!!.....مادرم از سفر پاییز برنگشت!!!....قطار آوازش همان شب فریاد مرا زیر گرفت و بعد از آن حسرتش را چون مدال پر افتخاری از سقف سینه ی من آویخت.....بعد از آن بود که در شبهای تاریک و بی انتهای نخلستان ، قلب خود را در برگ نخلی پیچیدم و به آیین شقایق در پای نخلی کهنسال و سوخته دفن کردم.....از همان شب بود؛ وقتی خاطراتم دست بر پیشانی ام می نهاد و ضربان ناهماهنگ قلبم را می شنید ، چون چلچله ای شوی مرده نگران می ایستاد و می گفت: تا شهر اقاقیا و تا شکوفه لبخند یک نفس اشک بریزم....از آن شب بارانی تابوتی عبور کرد که تمام سرنوشت مرا به دوش می کشید.....چرا هیچکس نشانی آسمان را به من نمی دهد؟!!!!........تابعد.....
|