شمع ها می لرزنددهان تلخ و گسي كه خبر از برآورده شدن يكي از پنهان ترين آرزوهايش مي دهد اولين چيزي است كه پس از بيدار شدن در آن تختخواب چرك و نمناك، توجهش را جلب مي كند. آب دهانش را فرو مي دهد و بي اختيار لبخندي روي لبانش نقش مي بندد و پس از كش و قوسي طولاني، بي آن كه ميلي براي جدا شدن از بستر حس كند به مرور رؤياي شيرين شب گذشته اش مي پردازد: رقص شهوتناك رقاصه هاي نقابدار بابِلي كه تصور زيبايي رخسارشان حتي از پشت آن نقابهاي سياه هم براي مردان تشنه چندان دشوار نيست، دم به دم بر هيجان مرد مي افزايد و تنهايي اش را زير سؤال مي برد. مرد به قوه ي حافظه و مخيّله اش فشار مي آورد تا تصویر روسپيان فداكاري را كه سعي مي كردند با بذل اندام ظريف خود تعادل از دست رفته ي جهان را به آن بازگردانند، در ذهن خود بازسازي كند. لبخندي كه روي لبان مرد است لحظه به لحظه پررنگ تر و زنده تر مي شود. گويي گره ي كور و كهنه ي كلاف سردرگم درونش در حال باز شدن است، كلاف سردرگم و ملال آوري كه تنها يادگار مردانگي اوست... مرد، تحت فشار مثانه اش از مرور رؤياي شب گذشته دل مي كند و به دستشويي مي رود. به سرعت از جلوي آينه رد مي شود و از نگريستن به چهره ي خود سر بازمي زند زيرا نمي خواهد حال خوشش را با نگاه كردن به چهره ي كريه خود از دست بدهد. خواهش سركوب شده اي دوباره در دلش جوانه زده است و اين بار سمج تر از هميشه، و اكنون او در اعماق ذهن خود به دنبال آيه يا حديثي براي توجيه اين خواهش و دادن پاسخ مثبت به آن مي گردد... هنگام خروج از دستشويي لحظه اي چشمش به آينه مي افتد: تصوير بيگانه اي با صورت سوخته و بيني تحليل رفته و دندانهاي زرد و دود زده اي كه در غياب لبهايش چندش آورترند... كابوس وحشت زاي انفجار، دوباره سراغش مي آيد، كابوسي كه طبق معمول به چشمان زيباي ليلا و اندوه عميق از دست دادن او ختم مي شود... مرد از مقابل آينه و تصويري كه هنوز پس از گذشت ده سال به آن عادت نكرده است مي گريزد و به سيگارش پناه مي برد. سعي مي كند تمام اندوهش را در پكهاي عميقي كه به سيگارش مي زند جاي دهد و دود كند و به آسمان بفرستد. افكار پرحسرت، دوباره در ذهن آشفته اش قطار مي شود: اگر آن انفجار لعنتي گريبانش را نمي گرفت!... اگر اصلا مثل بسياري از مردان ديگر به جاي اسلحه دست گرفتن و به جنگ رفتن، در سنگر علم و دين و سياست و اقتصاد و صنعت به وطنش خدمت مي كرد!... اگر گذشت و مردانگي اش را كنار گذاشته بود و از ازدواج با ليلا سر باز نمي زد... مرد دوباره ياد رؤياي ديشبش مي افتد و لبخند تلخي روي لبانش نقش مي بندد. بي اختيار گوشي تلفن را برمي دارد و شماره اي را مي گيرد: الو!... سلام عليكم حاجي! عليكم السلام و رحمة الله!... آقا احسان! ميخواستم بگم... مرد هنوز مردد است. سكوت مي كند و گوشي را مي گذارد و سيگار ديگري آتش مي زند. حاجي بلافاصله تماس مي گيرد: چي شده اخوي؟!... انشاءالله كه سر عقل اومدي!... آخه برادر! ده ساله خودتو زجر ميدي كه چي؟!... بالاخره تو هم مردي!... ما اين طرحو ريختيم برا عزيزايي مثل تو... مرد حرف حاجي را قطع مي كند و با ترديد مي گويد: به نظرت درسته حاجي؟! آخه چرا درست نباشه پسرم؟! عزيز دلم!... بالاخره تو هم نيازايي داري كه بايد برطرف بشه تا بتوني عادي زندگي كني... اصلا از احاديث و روايات متعددم كه بگذريم علم هم اينو ثابت كرده... خدا پدر فرويدو بيامرزه!... حاجي بس كن تو رو خدا!... باشه!... اين هفته منم ميام. احسنت!... حالا شدي يه مرد منطقي!... فردا نه پس فردا سر ساعت هفت بعد ظهر دم در ستاد باش تا با برادراي ديگه سوار اتوبوس شيم و يا علي!... اتوبوس با اقتدار تمام، ظلمت شب را مي شكافد و پيش مي رود. حاجي روي صندلي كنار راننده نشسته است و با لب خواني و حركات سر و گردن، آهنگي را كه پشت سر هم تكرار مي شود همراهي مي كند: "مطرب مهتاب رو... آنچه شنيدي بگو!... ما همگان محرميم... محرميم... محرميم..." گاهگاهي هم با خوش اخلاقي و سرزندگي سرش را برمي گرداند و با يكي از مسافران شوخي مي كند ولي فكر مسافران مشغول تر از آن است كه لب از سيگار برگيرند و به شوخي حاجي پاسخي بدهند. حتي همنوازي زيباي تنبور هم كه از ضبط صوت اتوبوس پخش مي شود نميتواند آنها را از فكري كه در آن غوطه ورند بيرون بياورد، فكر رسيدن به مقصد، مقصدي كه براي آنها برخلاف بقيه ي مردم، لذتي عادي و روزمرّه نيست بلكه لذتي آميخته با دردها و حسرتهاي فراوان است... ساعتي بعد، اتوبوس توقف مي كند و مسافران در نور چراغهايش دروازه ی بزرگ باغي را مي بينند و در مي يابند كه به مقصد رسيده اند. حاجي نقابها را بين مسافران توزيع مي كند و مي گويد: نقابهاتونو كه روي صورتتون زدين ميتونين پياده شين! سپس رو به شاگرد راننده مي كند و ادامه مي دهد: تا برادرا نقابهاشونو ميزنن بپر ويلچرا رو از جعبه بغل بيار! يكي از مسافران با نگراني صدا مي زند: يكي بياد اين نقابو بذاره روي صورت من! حاجي متواضعانه به سمت او مي رود و نقاب را بر چهره اش مي گذارد و مي پرسد: ميخواي كمكت كنم پياده شي؟ ولي او با اوقات تلخي پاسخ مي دهد: لازم نكرده!... دست ندارم... پا كه دارم! بالاخره تمام مسافران نقابهايشان را بر چهره مي زنند و از اتوبوس پياده مي شوند و قدم در باغ مي گذارند: چند نفر سوار بر ويلچر، تعدادي با يك يا دو عصا و بعضي هم با ظاهري سالم... باغ نسبتاٌ بزرگي است كه يك ساختمان تكي در وسط آن قرار دارد. به فاصله ي ده الي پانزده متر از ساختمان وسط، دور تا دور باغ اتاقهايي با درهاي مجزا كه روي هركدام شماره ي شبرنگي نصب شده به چشم مي خورد. حاجي و بقيه ي مسافران به سمت ساختمان وسط باغ مي روند و در سالني جمع مي شوند. سپس حاجي رو به مردي كه كنارش ايستاده و ظاهراٌ منشي مجموعه است مي كند و مي گويد: وقتو تلف نكن!... اسما رو با شماره اتاقاشون بخون...فقط... صب كن قبلش يه چيزي رو خدمت برادرا عرض كنم... چون ممكنه بعضيا بار اولشون باشه كه ميان اينجا...(سپس صدايش را صاف مي كند و ادامه مي دهد:) برادرا! اينجا كاملاٌ آزادين!... فقط يه چيز رو بايد رعايت كنين، و اون اينه كه در اين چند ساعتي كه اينجا هستين نه نقاب خودتونو بردارين و نه سعي كنين نقاب زنها رو از روي صورتشون كنار بزنين!... چون تجربه ثابت كرده كه زنها برخلاف مردا وقتي نقاب دارن اهلي ترن!... اينجوري به خودتونم بيشتر خوش ميگذره!... خب! حالا اسما رو بخون! منشي از روي كاغذي كه در دست دارد شروع به خواندن مي كند: اصغر ف. شماره ي يك... محمود ج. شماره ي دو... محسن پ. شماره ي سه... صداي محسن در مي آيد و با كلماتي كه به سختي تشخيص داده مي شود مي گويد: من همون اتاق هفته قبليمو ميخوام: شماره پنج. حاجي با مهرباني پاسخ مي دهد: پسرجان! عزيزم! هر هفته جاي زنها عوض ميشه... شايد زني كه هفته گذشته توي اتاق پنج بوده حالا توي اتاق سه باشه... سخت نگير الهي قربونت بشم! محسن ساكت مي شود و منشي ادامه مي دهد: امير ت. شماره ي چهار... پرويز ن. شماره ي پنج... ابراهيم ل. شماره ي شش... احسان د. شماره ي هفت... حاجي لبخندي به احسان مي زند و با اشاره ي سر اتاق شماره ي هفت را به او نشان مي دهد. احسان به سمت اتاق مي رود. پشت در كه مي رسد لحظه اي درنگ مي كند. مضطرب و مردد است و مثل باكره اي كه در ميان سربازان مست دشمن افتاده باشد مي لرزد. با خود عهد كرده بود كه جز ليلا هيچ زني را لمس نكند ولي اينك... در مي زند و وارد اتاق مي شود. زن نقابداري كه روي تخت نشسته است بر مي خيزد و به مرد مي نگرد... مرد در موج آشناي نگاه زن غرق مي شود. م.فرياد- بهار 94
|