شعرناب

به یاری خدا

حمید با موتور تازه تعمیرش امد در خونه ی ما ، طبق عادت دو تا بوق زد و من در حال بستن دکمه پیراهن ،پریدم بیرون . یهو دیدم پرچم محرمی که نصب کرده بودیم به دیوار خونمون ، یک طرفش ول شده و باد داره پرچم رو به غنیمت میبره ، رفتم سمت پرچم و از جاش کندمش . در خونه رو باز کردم که پرچم رو بزارم تو خونه ، یهو چشمم افتاد به دسته ی جارو . دسته ی جارو رو از قسمت جارو جدا کردم و دیدم عجب چوب بلندی شد . جون میداد برای بستن پرچم بهش . پرچم رو بستم به چوب و بردمش سمت حمید . حمید گفت میخاهیم بریم باغ ، اینو چرا اوردی ؟ بهش گفتم بپر اسپیکر شارژی ساخت ایرانت رو بیار تا یک دسته ی دو نفری تشکیل بدیم و تو کوچه ها صدای مداحی پخش کنیم و پرچم محرم رو سوار بر موتور به اهتزاز در بیاریم . حمید گفت اخه دو نفری؟ گفتم آره چه اشکالی داره . حمید گفت من تو روستا روم نمیشه ولی تو صحرا ها اشکال نداره . حمید رفت و اسپیکر پنج ملیون روپیه ای خودشو اورد و خاست گوشی مبایلشو با بلوتوث بهش وصل کنه که گفتم؛ اجازه بده من وصل بشم . حمید گفت ؛ لابد میخای دکلمه بزاری ؟ ولمون کن تو رو خدا با این صدات . من با بلوتوث به اسپیکر وصل شدم و رفتیم تو صحرا ها و پرچم و اسپیکر دست من بود و حمید راننده . من یدونه کار برای محرم نخونده بودم ، فقط نمیدونم چی شده بود که پارسال ، توفیق پیدا کرده بودم ، چند تا کار برای شهادت حضرت زهرا بخونم . یدونش رو انتخاب کردم و گذاشتم رو تکرار . شعرش از خانم محقق بود . چند دور زدم تو صحرا ها و صاحبان باغ ویلا ها رو به فیض رسوندیم . خدا رو شکر ویلا داران روستای ما امسال حرمت نگه داشتند و دهه ی اول محرم رو با جلسات شادی و پر انرژیشون بی حرمت نکردند . حمید جو گیر شد و خاست هر شب این کارو انجام بدیم ، ولی من با همون چند تا دوری که زدیم ، کلی خاطره ی خوب برام زنده شد . یاد نوزده سالگیم افتادم که سوار بر موتور تو هوای سرد ، میرفتیم پایگاه بسیج تا تو جلسات روضه شرکت کنیم . داداشم سرباز نیروی هوایی بود ، یه کلاه پلیسی داشت که خیلی من دوست داشتم بزارم سرم . یه بار که برا مرخصی امده بود خونه ، کلاهشو کش رفتم و تو پیراهنم قایم کردم و روش کاپشن پوشیدم و رفتم دنبال پسر عموم تا بریم پایگاه بسیج . میخاستم اونجا کلاه رو بزارم سرم ولی روم نشد حتی از زیر لباسم درش بیارم ، کلاه چروکیده و له شده بود ، وقتی برگشتم . یواشکی گذاشتمش روی لباس های سربازی داداشم و صبح صدای داداشم رفت هوا خخخ . یه خاطره ی دیگه هم با همون دور زدن با پرچم و اسپیکر با موتور برام زنده شد ، یاد اون روزایی افتادم که با همین حمید از روستا با موتور تو سرما میزدیم میرفتیم گلزار شهدای اصفهان و تا صبح کنار قبر شهدا تنها با یک زیر انداز میگرفتیم میخابیدیم . اونجا هر کسی با یک شهید رفیق بود ، منم با شهید زرین . تک تیرانداز برتر جهان اسلام و صیاد خمینی . گردان تک نفره ای که عکس گوش تیر خوردش در اینترنت با سرچ نام شهید زرین به راحتی پیدا میشه یک لر با غیرتی که اگه الان زنده بود ، تک تک اختلاص گرا رو با یه تیر خلاص میکرد . راستش اینهمه روضه خوندم تا بگم بعد از اتفاقی که برای مادربزرگم افتاد و من قسم خوردم دیگه کار میکس نکنم . با شنیدن اون دکلمه ی مذهبی که برای حضرت زهرا خانده بودم ، یک استثنا و تبصره به قسمی که خورده بودم اضافه کردم که تنها کارهای مذهبی با صدای خودم رو میکس کنم ، اخه همیشه یک عذاب وجدانی هرزچند گاهی به خاطر کار با موسیقی ، و حرام بودن موسیقی ، تو ذهنم بود که با این تبصره ، یک جورایی سره خودم کلاه گذاشتم . با توکل به خدا و دوستی با شهید زرین که صیاد خمینی بود و گردان تک نفره ، میخام صیادصدا های مذهبی باشم و تک و تنها پادکست های مذهبی بسازم، البته به یاری خدا


1