شعرناب

حمیرا نکهت دستگیرزاده

حمیرا نکهت دستگیرزاده
حمیرا نکهت دستگیرزاده یکی از شاعران توانا، پرآوازه و نام‌دار زبان پارسی اهل افغانستان بود.
او در ۲۶ ثور/۲۵اردبیهشت ۱۳۳۹ در شهر کابل زاده شد و در کشوررهای تاجیکستان و بلغارستان و هلند زندگی کرد، و از بنیانگذاران انجمن شاعران و نویسندگان پارسی زبان در هلند موسوم به انشاء بود،
او لیسانس خود را از دانشگاه کابل و دکترایش را از دانشکده‌ادبیات دانشگاه سوفیا، پایتخت بلغارستان گرفته ‌بود. او برای مدتی در اداره هنر و ادبیات رادیو تلویزیون افغانستان نیزکار کرده بود.
این شاعر که در سال‌های آخر عمرش از بیماری سرطان رنج می‌برد،در روز جمعه، ۱۳ سنبله/۱۴ شهریور ماه ۱۳۹۹ در سن ۶۰ سالگی در هلند دارفانی را وداع گفت.
از بانو دستگیرزاده ۱۳ اثر شعری چاپ شده بجا مانده است. از جمله‌ی این آثار:
شط آبی رهایی - ۱۹۹۰
غزل غریب غربت - ۲۰۰۳
به دور آتش و دریغ - ۲۰۰۹
آفتاب آواره - ۲۰۱۱
هیچ نتوان گفت در ۵۰ سال - ۲۰۱۱
کوچه های روشن ماه هالند - ۲۰۱۲
تلخ در آتش - ۲۰۱۳
از سپیده لبریز - ۲۰۱۳
از پوست تا پوستر - ۲۰۱۳
پرواره های پندار - ۲۰۱۴
برخی از شعرهای او به صورت ترانه توسط خوانندگان افغان خوانده شده است. وی همچنین اشعاری به زبان هلندی نیز منتشر کرده است. قالب آثار او شعر سپید و غزل است.
- نمونه اشعار:
(۱)
شبگردی در خواب
گفتی گلوی باد خسته است
دستی که می‌گشود گلو را
در بندهای خستگی خویش بسته است
گفتی صدا برای تو مرهم نمی‌شود
دردا که رود هم
هم گریه‌ی شکستن آدم نمی‌شود.
در تو چه برگ‌هاست
با واژه‌های ناب نگفته
ناگفتنی هنوز و چه بسیار...
***
گفتی به خواب‌ها
تنها به خواب‌ها
در چهار سوی شهر
دیوار را به پنجره پیوند می‌دهند
دیوار را به در...
دستان توطئه
بیداری مرا
با یاس می‌تنند.
گفتی گلوی باد
از یاد برده است
پیغام‌های روشن رستم را
آواز عاشقانه‌ی شرین و
رامشگری شاد نکیسا را
***
در خواب‌های من
شبگرد عاشقی‌ست که می‌خواند:
فردا رسیدنی‌ست
آواز برگ‌ها
از لابلای بال پرنده شنیدنی‌ست
باد ترانه خوان
در رقص پرده‌ها
زیباست! دیدنی‌ست.
(۲)
آی دیدار صبح ناپیدا
آی دیدار صبح ناپیدا
چشم بر راهان واهه‌ی شکوفایی تو
هزاران چشمه بر خورشید نگاشته‌اند
با الفبای که روشنا را بال می‌دهد
آی فلق،
بیدار کن در سنگ بیداری را
بی‌تابی را
صبوری پیراهن مناسبی نیست
تن سخت آزمون دیده‌ی کوه را
آی پیدایی روشنایی،
نفس بکش
شب را در چشم بازِ ستاره‌ها
بر گیسوی نازک‌اندام‌ترین دختر دهکده
تاجی از ستاره بدوز
آی فلق
آی رب‌الفلق
بگذار بیداری را عبور کنم
شنا کنم در حوض نور
با کف پایم
تمام گرمای آسفالت را
با کف پایم ببلعم
تمامت هرم خاکی کوچه‌ها را
پای برهنه بدوم
آی دیدار صبح نا پیدا
به نام عشق به سرود آ
که چکمه پوشان خشونت
در جاده‌های ابریشمین موی دختران
اینک
در تردد اند
برآ ای صبح پیدایی
آی ای فلق
باز شو و بی‌باک فرود آ.
(۳)
در سوگ مادرم
اگر دوباره بیایی، اگر دوباره بیایی
اگر دوباره نگاهی به هستیم بگشایی
اگر دوباره به لب‌های هر ترانه نشینی
اگر دوباره به من شعر عاشقانه سرایی
دگر ز غصه ننالم، دگر ز درد نگریم
دگر به خواب نمویم که مادرم به کجایی؟
تمام روز و شب من پر از تداعی یادت
تو در کجای زمانی که بی‌دریغ بپایی
دریغ و درد که دیگر دو چشم شاد ترا من
به جز به خواب نبینم و جز به یاد نیایی
چقدر آیینه‌ها از تو بی‌نصیب‌ترین‌اند
دو چشم من همه آیینه تا تو جلوه نمایی
دوباره مادرکم، قصه‌های تازه بیارا
که من سقوط و سکوتم که تو نوا و صدایی
اگر دوباره بیایی به پات سجده گزارم
به هفت آیینه مادر تو جلوه‌گاه خدایی.
(۴)
راه آفتاب
یک روز بی زوال به اینجا رسیدنی‌ست
اینجا رسیدنی‌ست، همانا رسیدنی‌ست
باور به ریشه‌های گشن تازه می‌شود
آن رهنورد بیشه‌ی فردا رسیدنی‌ست
هالند یا هرات؟ غریبانگی چرا؟
آوازخوان تشنه به دریا رسیدنی‌ست
باید میان شهر بنایی به پا شود
کز هر طرف مهاجر رویا رسیدنی‌ست
امشب ستاره‌های تو خورشید می‌شوند
نوری به بال لحظه‌ی حالا رسیدنی‌ست
این کوچه‌ها به خانه ما ره نمی‌برند
یک راه تازه است که تا ما رسیدنی‌ست
یک راه کز سپیده به مهتاب می‌رود
از آفتاب تا شب یلدا رسیدنی‌ست
با هر چراغ سرخ توقف چرا کنم؟
چون سبز بی‌نهایت پایا رسیدنی‌ست.
(۵)
دیوار
دیوار روی باور بیگانه ساختند
سقفی به روی خانه‌ی ویرانه ساختند
دستان ما سپیده‌ی فردای عشق بود
در توطئه دو تیشه به هر شانه ساختند
فرهاد را به بازی عشقی فروختیم
پرویز را به خیره سر افسانه ساختند
صد باغ در بهار خیال تو سبز بود
وقتی که در صداقت تو لانه ساختند
یک شهر در نگاه تو خورشید می‌سرود
شب را به پای مهر تو زولانه ساختند
آه ای صدای تلخ تبر از میان باغ
آخر ترا صمیمی این خانه ساختند
این نردبان خون و شقاوت به دوش را
پسوند روزگار غریبانه ساختند
بر بام‌ها صدایی اگر هست خستگی‌ست
از خانه دام‌های پُر از دانه ساختند
ای شهر، ای شهید، شکسته قرارها
از تو شکست باور پروانه ساخنتد
از خشت خشت روشن دیروزهای ما
فردای تنگ و تیره‌ی رندانه ساختند
بی‌باک تا شراب سلامت به سر کِشند
از استخوان ما گل پیمانه ساختند.
(۶)
کشور آفتاب
نیست که با ترانه‌ها از تو سر و صدا شویم
با همه سرشکستگی عشق ترا سزا شویم
ای شب بی‌سحر مرا، ای تب سر به سر مرا
بار دگر بخر مرا تا همه ما تُرا شویم
خاک منی و تاج من، تیرگی و سراج من
باره و برج عاج من، از تو چسان رها شویم
بال و پَر اَر گشوده‌ایم، سوی تو رخ نموده‌ایم
در بر تو غنوده‌ایم تا که ترا نما شویم
درد به استخوان رسد، کارد به نای جان رسد
تا به تو دست‌مان رسد، تا که به تو روا شویم
کشور آفتاب تو، خانه‌ای عشق ناب تو
تشنه من و سراب تو‌، گنج ترا گدا شویم
تو همه درد و غصه‌ای، فصل سکوت قصه‌ای
با همه شوق زندگی بر لب تو "چرا " شویم
ما و چرای بستگی، با تو و سرنوشت تو
تو و همه گسستگی، با تو چگونه ما شویم
نیست که در نوای تو یا به شط صدای تو
نغمه به نغمه وا شویم، بر لب تو نوا شویم
تا که اسیر و خسته‌ای، آیینه‌ای! شکسته‌ای
ای که به غیر بسته‌ای، باش که آشنا شویم
پنجره‌ایم و بستگی، نقش تو در شکستگی
نیست که از گسستگی بر لب تو دعا شویم.
(۷)
قفس
بشکسته کسی ضربه به ضربه نفسم را
بسته‌ست کسی میله به میله قفسم را
ای باد میان تو و باور چه غریبم
افگنده کسی دور ز من دادرَسم را
یک هستی پر عاطفه در سینه‌ی من بود
آواره نمودند صدای جرسم را
تا عشق دهد بال و پر از آبی نابش
صد رنگ شکستم پر و بال هوسم را
بیگانه سرا کرده کسی شهر مرا وای
آزرده کسی سخت امیر و عسسم را
ای خاک صدای قدمم را نشنیدی
از یاد زدودی نگه ملتمسم را
خورشید افق‌های خیالم، سفری کن
بیدار کن از خواب شرر خارو خسم را
ناکس چه فریبد به هوای که ندارد
اندیشه فردایی بسیار کسم را.
جمع‌آوری و نگارش: لیلا طیبی (رها)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع
- ویکی‌پدیا فارسی.
- بهار نیوز.


2