شعرناب

زندگی چیه

زندگی چیه؟
آیا تا حالا این سوال رو از خودتون پرسیدید که زندگی چیه؟ منظورم اینه که زندگی کردن یعنی چی؟ خوب احتمالن پرسیدید. یا اگر نپرسیده باشید هم همین الان یه جوابی تو ذهنتون میاد. حتمن شما هم شنیدین که کسی بگه " ای بابا، زندگی نمی کنیم که..." یا " این که نشد زندگی" یا جملاتی شبیه این ها. خوب چی زندگیه؟ چجوری زندگی کردن، زندگی کردنه؟
چند تا جواب معروف برای این قبیل سوالات هست:
زندگی یعنی عشق و وفاداری به خانواده
زندگی یعنی اعتقاد و عمل
زندگی یعنی لذت بردن
زندگی یعنی تجربه کردن همین لحظه
زندگی یعنی آرامش
زندگی یعنی فنا شدن در ...
زندگی یعنی عشق (به)
زندگی یعنی کمک به دیگران
زندگی یعنی تعریف شدن به هر صورتی
زندگی یعنی تعادل کامل
زندگی یعنی ...
خوب حالا می خوام همین جوابا رو با مثال های غیر عادی به چالش بکشم:
زندگی یعنی عشق و وفاداری به خانواده => فرض کنیم ما تک جنسی بودیم و خانواده هم نداشتیم. حالا زندگی چیه؟
زندگی یعنی اعتقاد و عمل => فرض کنید علم پیشرفت کرد و همه اعتقادات رد شد. حالا زندگی چیه؟
زندگی یعنی لذت بردن => فرض کنید همه ی لذت ها را از طریق تزریق یک ماده مخصوص به طورکامل داشته باشید، بعدش چه؟ آیا فکر می کنید فقط لذت بردن هویت کافی برای یک موجود خودآگاه است؟
زندگی یعنی تجربه کردن همین لحظه => تجربه کردن یعنی چه؟ مثلن یعنی تفکر به همین لحظه؟ یعنی حس کردن پنج حس؟ یعنی احساساتمان را هر لحظه بکاویم؟ یعنی ذهن و فکرمان را خالی کنیم؟ واقعن تجربه یعنی چه؟
زندگی یعنی آرامش => آرامش هم دقیقن به مشکلات لذت مبتلاست. فرض کنید با تزریق ماده ای به آرامش مطلق ذهنی برسید. آیا فقط آرام بودن هویت کافی برای یک موجود خودآگاه است؟
زندگی یعنی فنا شدن در=> فرض کنید چیزی برای فنا شدن وجود نداشته باشد. شما مطلقا تنها باشید. ارتباط بین شما و چیزهای دیگر ما بعد فردیت شما باشد ( دلیل این فرض این است که در دنیا شکل زندگی همین است)
زندگی یعنی عشق (به)=> موضوع عشق مورد توجه خیلی از کسانی است که در پی پیدا کردن معنایی برای زندگی هستند. شاید دلیلش رو بشه مبهم بودن و فردی بودن تعابیر عشق دونست. ولی به هر حال با یه فرض ساده میشه با واقعیت روبرو شد: اگه عشق وجود نداشت چطور؟ عشق به هر عنوانی که هر کسی میگه. اون موقع آیا زندگی معنایی داشت؟
زندگی یعنی کمک به دیگران => فرض کنیم تمام افراد و حیوانات و نباتات غرق در ناز و نعمت باشند و هیچ نیازی به کمک نداشته باشند.
زندگی یعنی تعریف شدن به هر صورتی => هر فردی به شکلی تعریف می شود. فرض کنیم عمر شما بینهایت است و شما حسابی با هر هدف یا شکلی که انتخاب کرده اید خودتان را تعریف کرده اید. بعدش چه؟ چند بار هدف جدید می گذارید تا بالاخره خسته شوید؟ آیا حس نمی کنید که هرهدف، فرار از بی هدف شدن است؟
زندگی یعنی تعادل کامل => شبیه به موضوع لذت: فرض کنید به تعادل کامل رسیدید، آیا این هویت کافی برای یه موجود خودآگاهه؟
در پاسخ به سوالات بالا هر کس با خودش و نحوه زندگی کردن خودش روبرو میشه. من در چند تا از فرض ها گفتم که "آیا این هویت کافی برای یک موجود خودآگاهه؟"؛ یه توضیح کوتاه در مورد این میدم. اگر موجودی خودآگاهی نداشته باشه مثلن یه مرغ محترم صرفن با تامین نیازهاش یا به اوج لذت رسیدن یا رسیدن به تعادل یا دیگر اهدافی که در درونش تعیین شده باشه رفتارش تعیین میشه. ولی خودآگاهی باعث میشه بعد از تامین همه ی این ها باز فرد هوشیار باشه و پرسشگر. درنتیجه این هویت ها تعیین کننده ی کل رفتار یه موجود خودآگاه نیست و باعث میشه که این موجود باز هم پرسش داشته باشه که زندگی یعنی چی؟
اگر به مثال ها نگاهی بکنید می بینید که چیستی تجربه تنها چیزیه که با فرض کردن به چالش کشیده نشده بلکه اصلن چیستیش به صورت مطلق زیر سواله. پس در جستجوی معنای زندگی، به سوالمون یه سوال دیگه اضافه میشه: تجربه چیه؟ و شاید در پاسخ به این سوال دومی سوال اصلی هم پاسخ داده بشه. بنابر این در نوشته ی بعدی "تجربه چیه؟" رو مطرح می کنم. خوشحال میشم از نظرات و دانسته های شما هم بهره مند بشم. ممنون که می خونید.


3