بررسی یک سپید از نظر شکلی و تا حدودی مضمونی شاعر : آرزو عباسی شعر : نامه ی سوم نویسنده : غلامحسین جمعی سپید سروده ی سرکارخانم آرزو عباسی،علی رغم کم و کاستی هایش، روسفید شعریست که این روزها کمتر می توان پیدا کرد دارای چینش و گزینشی درخورو شایسته است . تصاویر و تعابیرش همراه با تشبیه بلیغ و استعاره های بعضا بکرو ستودنی و همگی چشم نوازند و بار اصلی موسیقی درونی را نیز بردوش دارند، نوای موسیقی درونی چنان قابل شنیدن است که از یک نیمایی قابل، چیزی کمتر ندارد . و همین موزیک روح نواز درونی خواننده را سر شوق می آورد، ساده و صمیمی و با همه تلخی هایش دلنشین است . علی رغم اینکه نام ( نامه ی سوم ) را با خود دارد ، نه تنها به دامن روایت سرایی و منو لوگ گویی گرفتار نیست بلکه پر از تصاویری است که خواننده را نیز به پرسش و پاسخ می کشاند، و به همین خاطر ذوق خواننده نیز در صدد همراهی بر می آید واحساس می کند نیمه ی دیگرش با او به گفتگو نشسته است . ویا به عبارتی دیگر با شعر همزادپنداری می کند. ماسیده رگهای دریدهام در تشتِ خسته از خونِ ثانیهها... و تمامیتم همنوازی میکند با مرگ! در فرازهای بالا ( رگ ، دریده ، تشت ، خون) با هم علاوه بر اینکه در استعاره های زیبا نقش خود رابازی می کنند ، بنحوی مراعات النظیراند، یا به قول خود شاعر درحال هم نوازیند. از یک روند رو به تزاید لحن نیز برخوردارند . از رگ های دریده شروع و مراتب خسته از خون ثانیه ها را پشت سرگذاشته و درنهایت تمامیتش با مرگ همنوازی میکنند. در واقع پله های رسیدن به مرگ را گام به گام به تصویرمی کشد . باز هذیان میگوید قلم، و قلبم میدود در آرزوی سکوت... در عبارات بالا انسجام چه در موضوع و چه کابرد صناعات شعری بر قراراست و ( قلم و قلبم ) جناس زاید یا مذّیل یا اضافی اند (( درجناس زاید یا اضافی ویا مذّیل ، هر دو کلمه، نسبت به هم، یک ویا دو حرف در ابتدا یا انتها و یا در میان کلمه نسبت به دیگری اضافه دارند)) ، مثال ( چمان ، چمن ــ قلم ، قلبم ـــ راز ، رازی ـــ باز ، بازار ........) و به قلم نیز تشخّص داده شده است، خصوصیت انسان وارگی ( هذان گقتن). حتی( آرزوی سکوت) یک طنز زیبا و در ارتباط با قلم، یک پارادوکسیال درونی است . و در آرزوی مرگ .... همان همنوازی با مرگ است که در سکوت صورت می پذیرد . حتی تا همینجا می شود انسجام فکری شاعر در مضمون را نیز مشاهده کرد . مینویسم خاموش تا باد باور کند تلخیِ حضورم را! در دو جمله ی بالا اوج زیبایی و هنرمندی نیز خودنمایی می کند. ( می نویسم خاموش ) از نوشتارخطی و سطحی عبور کرده و دارای حداقل سه بعد شده است .و اگر تعداد برداشتها را به عنوان یک بعد درنظر بگیریم نوعی حجم را می توان برایش قایل شد.ضمن اینکه به (باد) نیز تشخص داده است، (باور کردن حضور تلخ را) که یک خصیصه انسانی است. ( می نویسم خاموش )، هم نوعی آشنازدایی می باشد و هم اضافه ی مغلوبِ . همان، (خاموش می نویسم) است . و در واقع نوعی ایهام را نیز با خود یدک می کشد، که دارای ابعاد زیر است 1 ــ کلمه ی ( خاموش ) را می نویسم 2 ــ بی صدا می نویسم 3 ــ با چراغ خاموش می نویسم 4 ــ می نویسم خاموش شوید ( همان معنی کلمه هیس !) اینبار برای تو مینویسم؛ پدر، تکیهگاه بیپناهیام! در دو جمله بالا، آمدن ترکیبِ ( این بار ) خود یک( فلش بک) ی می باشد به عبارت { ( باز) هذیان می گوید قلم } گویی یک نوع ( تکرار تاریخ ) را تداعی می کند . در فراز های بالا گرچه شاعر در ظاهر می خواهد با حضور( پدر) ، موضوع را شخصی کند، در صورتی که به ( پدر ) یک نقش فراتر از خانواده را بدهیم . مثل اکثر ( من ) های شاعران که (من)ی اجتماعی است . آن هم ( به وقتِ هقهقِ لحظههای درد،) و با توجه به استفاده از جمله ی ( هزار و یک شب)، که به عنوان تلمیح هم سود برده اند . و هم مدت زمان طولانی را مدّ نظرداشته اند . همچنان که ترکیب ( ابد و یک روز ) مجازات غیر قابل تخفیف است. و گویا زندانی باید حتی یک روز بعد از مرگش هم درزندان باشد! درخواهیم یافت که زاویه دیدشان اجتماعی است . و ازدردی مزمن سخن می گویند . و دلیل این ی زیر است که با هم می خوانیم گلهای ندارم از پنجرههایی که هیچگاه باز نمیشود رو به آفتاب! زیرا درد مزمن ، دیگر به یک عادت تبدیل گردیده؛ که اگر نگوییم درمانش امکان پذیر نیست ولی باید بپذیریم که بهبودی اش چندان هم ساده و آسان نیست . و به همین خاطر شاعر قصد دارد معقولانه برخورد کند و انرژی خود را در راهی به کار اندازد که امکان بهره وری و نتیجه خوبی داشته باشد تا مجبور نگردد امید واهی بدهد . بلکه وقتی پنجره ها را رو به آفتاب باز نمی کنند باید خودمان کاری کنیم . ضمن اینکه به بخت و اقبال و تقدیر هم روی خوشی نشان نمیدهد و دلیلش هم فراز های زیر است نمینویسم از به خوابرفتن پای بختم و روزگاری که استخوان، لایِ زخمهایم گذاشت... در فراز بالا ( روزگار ) جای بخت واقبال به معنی عام و ساده ی آن بکار رفته است . و( بخت) هم جای تقدیر را تصاحب کرده است لذا لزومی ندارد در مورد چنین مقوله هایی بحث و گفتگو شود و لذا صراحتا می گوید : ( حرفی برای گفتن نیست!) سالهاست کمین کرده پاییز برگههای سبز تقویمم را... و برگ آرزوهایم در پنجههای بیرحمش زرد... عبارات و تعابیر و تصاویر فوق با شدّت و حدّت بیشتری در فراز های قبل چه در شکل وچه در مضمون، تکرار شده اند و حرفی بیشتر را ندارند، حتی در قیاس با تصاویر پیشترآمده، ضعیف تر هم هستند و یک نوع افول در شعر رخ داده است. حضورچنین فرازهایی در این شعر در حکم توضیحی واضح است که به عنوان زیر نویس روی تصاویر شعر نوشته شده است. که به ارزش و اعتبارتصاویر شعر خدشه وارد می کند . و این خدشه وارد شدن از دوحال خارج نیست 1 ــ یا شاعر نتوانسته با تصاویر قبلی مضمون و نیت خود را به تصویر بکشد و ناچار شده توضیح دهد، ویا 2 ــ احساس کرده که خواننده یا بیننده نمی تواند از تصاویر کشیده شده به مضمون مورد نظر شاعر برسد که در این صورت مشکل از خواننده است و نه شاعر، وخواننده هم باید برای درک بیشتر کمی هزینه کند و آستین هایش را بالا زده و مطالعات بیشتری داشته باشد و باز نیازی نیست که توضیح واضحات داده شود . توصیح زیاد در یک شعر،در واقع مثل یک تابلو نقاشی می باشد که نقاش در زیر تابلو خود زیر نویس نوشته است و از کارایی و تاثیر گذاشتن تصاویر بر ذهن بیننده کم می کند و غیر مرسوم است. و حذف آن نه تنها تاثیری مخرب بر شعر ندارد که بر ایجاز گویی شعر نیز می افزاید . درواقع حتی در حالت روایت گویی شعرنیز می توان گفت توضیحات اضافی می باشد، هرچند دارای لطافت بیان وزیبایی تصاویر باشند. که البته چنین نیز هستند. خستهام از دستانی که در اوج التماس خشکید! عبارات بالا نتیجه گیری خوبی است . که در قاب تصویری زیبا و دوست داشتنی کشیده شده است. و بهترین زمانی است که هر چه سریعتر شعر به یک نتیجه گیری کلی برسد و ختم کلام را اعلام نماید و یا به قول معروف ( آس) خودرا با دستان خسته ، بر زمین زده و کار را در اوج به پایان برساند. وقت رفتن است تاریکی فرو رفته در چشمانم! خود شاعر هم در دو فراز بالا به همین نتیجه رسیده است که می گوید ( وقت رفتن است ) زیرا ( تاریکی فرو رفته در چشمانم) و غیر از چشمانش حتی .... ( و روحم پر از غوغای شرمساریست...) بر من ببخش! که در اقیانوسِ دغدغههایت تلنگرِ درد بودم! بعد از آمدن فراز های بالا دیگر جای ادامه دادن نه به صلاح است و نه خواننده منتظر گوش دادن و یا خواندن است چون ذهنش قضیه را تمام شده تلقی کرده و پرونده شعر را بسته است ، و اگر قرار است چیزی اضافه شود . باید با یک حرکت غیر قابل باور از طرف شاعر خواننده را میخ کوب کند و با آوردن یک عبارت آشنازدایی اورا غافل گیر کرده و به او به قبولاند که در قضاوتش اشتباه کرده و از خواب بیدارش کند این نامهی پاییزیام بقای رقصِ نفسهایت... اینک در احتضار دلگیرم از دوستنماهایی که زخم شعرهایم از نوازش تیز آنها بود... جملات بالا بهتر بود خیلی قبل تر خودنمایی می کردند و به عنوان مقدمه در شعرو ویا میزانسن در فیلم می آمد تا ذهن خواننده متمرکز تر می شد و اشتیاق اورا برمی انگیخت . و در اینجا فقط نقش گلایه را دارد. و اگر قراربود گلایه ای هم صورت گیرد می بایست قبلا مطرح می گردید و سپس دلایل گلایه نیز مطرح می شد . بگو! بگو نگاهم نکنند سنگینیِ نگاهشان طاقت از کالبد بیجانم میگیرد چهار جمله بالا بجا و به موقع آمده اند و بهترین ختم کلام اند. منتها در آخرین جمله ( طاقت از کالبد بی جانم می گیرد ) احساس می شود که درانتقال مضمون نارسایی وجود دارد ، زیرا وقتی کالبد به مرحله بی جانی رسیده است دیگر طاقتی ندارد که از آن بگیرند البته دوست نداشتم در بعضی موارد اینگونه بی پروا سخن گویم ولی چون شاعردرجواب نوشتن نقد تقاضا برای نشان دادن نقاط ضعف شعر را داشتند . به احترام تقاضایشان دل را به دریا زدم . باشد تا باعث گردد جوانتر ها هم از نقد های گزنده هراسی به خود راه ندهند و بر این باور باشند که نقد هرچند کوبنده باشد باز هم درصدی از حق را در خود دارند و این قدر که یک نقد سخت به شاعر کمک می کند . این کمک ها از به به و آفرین و چهچه ها بر نمی آید برای شاعر بزرگوارمان آرزوی بهترین ها را دارم . باقی بقایتان
|