خستگی های یک پدرخسته و كوفته از سر كار مي آيم. در را كه باز مي كنم، رعنا- دختر كلاس دومي ام- به طرفم مي دود و سلام مي كند و خودش را به من مي چسباند. خستگي ام را پنهان مي كنم و لبخندزنان مي گويم: سلاااااااااام!... خانوم سلنا گومز! با اينكه قند توي دلش آب شده است، خودش را لوس مي كند و مي گويد: بابايي!... اذيت نكن! همچنان لبخندزنان به طرف اتاقم مي روم و در حالي كه لباسهايم را عوض مي كنم، مي پرسم: چه خبر دخترم؟! از توي اتاقش با صدای بلند جواب مي دهد: سلامتي!... امروز خانوم چند تا كلمه داده كه بايد باهاش جمله بسازيم!... می پرسم: جمله بسازيم؟!... يا جمله بسازي؟! با خنده مي گويد: خب من جمله ميسازم، تو هم كمكم ميكني! از اتاق كه بيرون مي آيم، دفتر و مدادش را دستش گرفته و وسط هال ايستاده است. باز هم خستگي ام را پنهان مي كنم و با سرزندگي مي گويم: تا تو صفحه ي دفترتو خط كشي كني، منم يه آبي به دست و روم ميزنم و ميام!... دست و صورتم را خشك مي كنم و كنارش مي نشينم. مي گويد: اولين كلمهههههههه... دريا! مي گويم: خب! يه جمله بگو كه توش"دريا" باشه! ته مدادش را بين لبهايش مي گذارد و پس از چند ثانيه فكر كردن، با خوشحالي مي گويد: "ما پارسال به شمال رفتيم." با تعجب مي پرسم: دخترم! مگه نبايد "دريا" توش باشه؟! معصومانه نگاهم مي كند و مي گويد: خب بابايي! توي شمالم "دريا" هست ديگه! چنان از ته دل مي خندم كه رعنا هم به خنده مي افتد و خودش را در آغوشم پنهان مي كند... ديگر خبري از خستگي نيست... (م. فریاد_ یکی از این روزها)
|